#آرامش_غربت_پارت_3
خانومه ـ اول اینجا بود ولی رفت بیرون...خیلی هم عجله داشت و رنگش پریده بود...ولی نگی من دیدمشا...اون دنیا حلالم نمی کنه...
دیگه واقعا داشتم پس میوفتادم...تمام وجودم ، تک تک سلولام به لرزه افتاده بود...میدونستم اگه فرهاد گیرم بیاره، خودش که کتک می زنه هیچی، بابام اصلا زنده ام نمی ذاره...
صدای پا و بسته شدن دردستشویی نشون از این بود که فرهاد بیرون رفته...
خانومه ـ بیتا خانوم حالا میتونی بیای بیرون...
با ترس درو باز کردم و به محض اینکه در باز شد نزدیک بود پخش زمین بشم که خانومه منو گرفت...
خانومه ـ وای چی شدی؟ می خوای اورژانس خبر کنم؟
سرمو تکون دادم و به زور با صدایی ضعیف گفتم:
ـ نــــه! من خوبم فقط...
خانومه دست کرد توکیفش و یه شکلات بهم داد...
خانومه ـ بیا بخور جون بگیری! داری پس میوفتی...
با دستای لرزون شکلاتو ازش گرفتم و تشکری کردم. بلند شدم و گفتم:
ـ مرسی از اینکه کمکم کردید...امیدوارم بتونم جبران کنم!
خانومه خنده ای کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com