#آرامش_غربت_پارت_39
آرمین با خشم خاص خودش ببخشیدی گفت و از جمع خارج شد...هه...خوشگل هست ولی بداخلاق...بهش حق می دم...من یه مزاحمم...
سالار هم خارج شد....فقط ما سه تا موندیم...
من ـ فریبا جون...من اینجا نقش یه مزاحمو دارم...من از اینجا میرم....دیگه هرچی بهتون زحمت دادم بسه...
فریبا ـ بی خود! به حرف این دوتا میخوای پاشی بری؟ اونا فعلا حالشون خوب نیست...و اینکه راجع به تو فکرای خوبی نمی کنن....تو باید کاری کنی که نظرشون برگرده...
سری تکون دادم و گفتم:
ـ ولی من نمیخوام سربارتون باشم...
فریبا جون اخمی کرد و گفت:
ـ دیگه نشنوم از این حرفا میزنیا...
دوباره نزدیک بود بغض کنم که لبخندی زدم و گفتم:
ـ کاری می کنم که پشیمون بشن از این رفتاراشون...
و رفتم تو اتاق...بعد از چند دقیقه مازیار اومد تو و گفت:
ـ چته تو؟
من ـ مازیار...بی رودروایسی بگو...من مزاحمم؟
romangram.com | @romangram_com