#آرامش_غربت_پارت_38
با تعجب نگاش کردم که فریبا جون گفت:
ـ آخه این آقا آرمین و آقا سالار هم همسایه هامونن هم خواهرزاده های منن! این دوماه شیراز بودن به خاطر فوت خاله اشون...
حس کردم با گفتن این حرف عکسیه حالش بد شد...تک سرفه ای کرد و سرجاش تکونی خورد که دوستش دستشو رو پای عکسیه گذاشت تا آروم باشه...وای خدا....اشکش به خاطر خاله اش بود؟ بمیرم براش...یعنی اینقدر خاله اشو دوست داشته؟ خوش به حال خاله اش که یه همچین خواهر زاده ی جیگری داره! ولی حالا کدومشون سالاره کدوم آرمین؟
زیرلب گفتم "خدارحمتشون کنه"...فریبا جون گفت:
ـ بیتا خانوم اینجا میمونه...
دوستِ عکسیه گفت:
ـ تا کی؟
فریبا جون نگاه خبیثانه ای بهش انداخت و گفت:
ـ تاهروقت دلش بخواد...
سرم پایین بود و حرف نمی زدم...حس می کردم یه غریبه ام...بین اونا من هیچ جایی نداشتم...اونا منو یه کسی می دونستن که هیچ جایی تو اون خونه ندارم و شاید دوستشون مازیار یا خاله عزیزشون فریبا جون رو ازشون بگیرم...رفتار جفتشون اینطوری بود... و صدالبته حق هم داشتند...ولی دوباره قولمو یادآور شدم...به محضی که آبا از آسیاب افتاد قضیه رو براشون می گم....مطمئناً ازدواج اجباری و مرگ حتمی ام از دست بابام براشون دردناک تر و قابل قبول تر از این دلیل مسخره اس...
عکسیه ـ بیتا خانوم چرا ساکتید؟ تا قبل از این که صداتون رو سرتون بود؟
با این حرفش کلی خجالت کشیدم و از ثانیه های پیش هم بیشتر پشیمون شدم از اینکه اینجام!!! که فریبا جون با تشر گفت:
ـ آرمــین...بس کن تو چت شده؟
romangram.com | @romangram_com