#آرامش_غربت_پارت_37

پسری که کنار اون عکسه من بود (منظورم شخصِ عکسم!)گفت:

ـ خب از کجا شده دخترتون؟

فریبا ـ موضوع یکم پیچیده اس...الان براتون تعریف می کنم....

فریبا اشاره کرد برم کنار مازیار بشینم...شالمو رو سرم مرتب کردم و نشستم پیشش...جوری که فقط مازیار بفهمه گفتم:

ـ الهی به تیر غیب گرفتار شی ازگل! چرا به من نگفتی؟

مازیار ـ این واسه خاطر دروغایی که گفتی...

با حرص چشم غره ای بهش رفتم و زیر چشمی به عکسم نگاه کردم و به مازی گفتم:

ـ اسمش چیه؟

مازیار ابرویی بالا انداخت که یعنی نمیگم...شانه ای بالا انداختم که یعنی به درک...

فریبا جون داستانم رو تعریف کرد...تمام مدت سرم پایین بود...داشتم به این فکر می کردم که دلیل اینکه فریبا جون اینقدر راحت قبولم کرده چیه؟

فریبا جون با خنده از من که از خارج اومده بودم تعریف می کرد...سعی داشت جوِ سنگین اونجارو عوض کنه ولی نمی تونست.. اونا عبوس تر از این حرفا بودن...

پسرعکسیه چقدر کم حرفه...اصلا صداشو نشنیدم...

فریبا ـ خب این بیتا خانوم تازه یه ماه و نیمه اومده اینجا...امیدوارم بتونید همسایه های خوبی باشید برای هم...


romangram.com | @romangram_com