#آرامش_غربت_پارت_36

وای خدا یعنی خودش بود؟ وایی چشای عسلی، بینی قلمی ، موهای خرمایی ، هیکل هرکول، همون مژه های مشکی ، صورت پر جذبه! خدایا اون همون عکسِ منه...چطور مازیار بهم نگفت؟ خدایا خیلی خوشگل تر از عکسشه....

دستام سرد شده بود...اصلا نمی تونستم باور کنم همینطور پلکامو باز و بسته می کردم شاید از خواب بیدار شم....آخه دور از انتظار بود....خیلی زیاد....هنوز تو شوک کارم بودم ، تو شوک اومدن به خونه فریبا جون اینا...و حالا....رویای من، عکسی که گرفته بودم و تو رویا فقط می دیدمش داشت به حقیقت می پیوست...دست رو قلبم گذاشتم...داشت تند تر از حدش می تپید....هرچند عاشق یارو نبودم ، فقط ازش خوشم میومد همین...مثه یه وابستگی...مثل علاقه یه طرفدار به بازیگر مورد علاقه اش...آره همینه!

فریبا جون ـ چرا هنوز اینجایی؟

من ـ چی؟ هان؟ آآخخخ!

سرم محکم خورد به کابینت!

فریبا ـ چرا اینقدر هولی تو دختر؟

من ـ اخه...اخه مهموناتون غیر منتظره اومدن یکم هول شدم....

فریبا جون خنده ای کرد و دستمو گرفت و باهم رفتیم تو سالن...

فریبا جون رو جمعی که به خاطر من وایساده بودن گفت:

ـ اینم از عروسک فرنگی که تعریفشو می کردم....بیتا خانوم...دخترِ عزیزم...

هردوتا پسره تعجب کردن...

ـ دخترتون؟

فریبا ـ دختر واقعیم که نه...ولی مثه دختر خودم دوسش دارم...همونقدر برام عزیزه....


romangram.com | @romangram_com