#آرامش_غربت_پارت_35

اینقدر حال می داد که نگو ولی نمیدونم چی شد که یهو جلوم سیاه شد یعنی یه کسی اومد جلوی نرده و تا خواستم سرمو بالا بگیرم و ببینم کدوم خریه محاسباتم اشتباه در اومد و شوت شدم تو بغلش....اونم با چه شدتی، بدبخت نیم متر پرت شد عقب البته مراقب منم بود که نیوفتم! موزیه دیگه!

من ـ موزی حواستو جمع کن دیگه مخم درد گرفت! مثه درخت نطلبیده وایساده جلو من!

چرا حرف نمی زنه؟ اوخی بدبخت شوکه شده پریدم بغلش فکر کرده عاشقشم!

من ـ دِ چرا لال شدی؟ یه چیــزی بگووو!

ولی واقعا لال شده ها...سرمو آوردم بالا که دیدن یه نفر دیگه غیر از موزی همانا و شوکه شدن و جیغ کشیدنمم همانا...

از بغلش مثه چی اومدم بیرون و الفرار...سریع رفتم سمت آشپزخونه و پشت فریبا جون قایم شدم که گفت:

ـ چی شده چرا مثه جن زده ها شدی؟ با مازیار دعوات شد دوباره؟

سری به علامت نفی تکون دادم که گفت:

ـ پس چی؟

من ـ هیچی تشنه امه!

فریبا ـ راستی مهمونامونو دیدی؟ دوستای مازیارن...

من ـ اِ؟ نه ندیدم الان خدمت می رسم...

یا ابلفضل ....خاک تو سرِ من! ئه ئه ئه..! مازیار کودنو بگو به من نگفته همچین دوستی هم داره !چطور تونست این همه مدت خفه خون بگیره؟


romangram.com | @romangram_com