#آرامش_غربت_پارت_34
مازیار ـ باشه...
رفتیم سمت مانتو فروشی...
مازیار ـ از الان بگم مانتو با لباس فرق داره اینو دیگه میتونی مشکی یا قهوه ای انتخاب کنی!
خنده ام گرفت و باهم رفتیم تو... یه مانتوی مشکی کوتاه و تنگ انتخاب کردم که دکمه نداشت زیپی بود! خیلی خوب بود و دقیقا کیپِ هیکلم بود...آدم حض می کرد...یه مانتوی دیگه هم انتخاب کردم که قهوه ای بود ، با دکمه های طلایی و اون سر آستینش هم طلایی بود...ولی مشکیه سر آستیناش چهارخونه های قهوه ای و قرمز بود....از جفتش خوشم اومد ....یکیشو من حساب کردم اون یکیشم مازیار!
با دستای پر سوار موتور شدیم و رفتیم خونه...فریبا جون دیگه باید اومده باشه....
مازیار در خونه رو باز کرد و ما رفتیم داخل...طبق عادت همیشگی صدامو گذاشتم رو سرم:
ـ فریبا جوووون؟ ما اومدیم...
کفشامو در آوردم و خواستم بذارم تو جا کفشی که دیدم پره! وا؟ میمون داریم؟
من ـ فریبا جووون؟
فریبا ـ سلام عروسک فرنگی الان میام...
رفتم پلاستیکا رو گذاشتم بالا تو اتاقم....لباسمو عوض کردم و همون بولیز لیمویی رو تنم کردم و یه شال مشکی انداختم رو سرم... یه تار از موهای آبشاریم رو ریختم تو صورتم...یکم رژ زدم و خواستم بیام پایین که نرده ها توجهمو جلب کرد! اصلا تو عمرم از نرده پایین نیومده بودم....به امتحانش می ارزید...(وقتی چلاق شدی میگم می ارزه یا نه!).
باسنمو گذاشتم رو نرده و دِ برو که رفتیم...
من ـ فریبـــــا جووون عروسک فرنگیت اووومد!
romangram.com | @romangram_com