#آرامش_غربت_پارت_33
مازیار ـچقدر غر میزنی خانوم! باشه بپوش بریم...خودمم می خواستم بهت بگم...
من ـ تلپاتی داریم دیگه میدونی؟
مازیار سری تکون داد و با لبخند از سالن خارج شد...فریبا جون رفته بود خونه همسایه که از قضا بهترین دوستشم می شد....لباس پوشیدم و با موتور معروف مازیار رفتیم سمت پاساژا...
اول رفتیم تو یه مغازه ای که تیشرت می فروخت...خوب بودن اما قیمتا دو برابر شیراز بود! چهارتا تی شرت سفید و توسی و مشکی و قهوه ای خواستم بردارم که مازیار با اخم گفت:
ـ مگه میخوای بری عذا داری؟ این همه رنگ چرا اینقدر تیره؟
من ـ آخه...
مازیار دست برد و یه بولیز آبی ، لیمویی و بنفش و شیری برداشت و گفت:
ـ اینا رو بخر...
من ـ خوشگلن ولی فریبا جون دعوا نکنه؟
مازیار ـاتفاقا به من گفت نذار اینقدر مشکی بپوشه! دیگه باید مشکیو از تنش دربیاره!
اخمام رفت تو هم...ولی فقط به باشه ای اکتفا کردم و دوتا شلوار جین هم انتخاب کردم...طوسی و سورمه ای...بعد پولشو حساب کردم و رفتیم بیرون...نمیذاشتم مازیار حساب کنه اونم که از خداخواسته! البته بهش گفته بودم اگه حساب کنه ناراحت میشم و به خاطر همین دیگه اصراری نمی کرد...ولی هروقت پول کم میاوردم بهم قرض می داد...
مازیار ـ خب الان کجا بریم؟
من ـ بریم مانتو هم بخریم و بعد بریم خونه...
romangram.com | @romangram_com