#آرامش_غربت_پارت_32

مازیار ـ خداروچه دیدی؟

من ـ خفه شو تورو خدا فقط بگو آره یا نه؟

مازیار ـ نه....

نفس حبس شده امو با پوفی به بیرون فرستادم و چندتا نفس عمیق پی درپی کشیدم تا ضربان قلبم عادی شه...

من ـ پس بقیه چیزا دیگه مهم نیست...

مازیار شانه ای بالا انداخت و گفت:

ـ هرطور راحتی....

کنجکاو شده بودم ولی اصلا اهل فضولی نبودم! بودم ولی نه اینکه شخصاً برم بپرسم...حالا بعداً خودم می فهمم دیگه...ایشالا که خیره...

رفتم سمت حموم و یه دوش جانانه گرفتم که خیلی سرحال اومدم....موهای آبشاریم رو باز کردم و برس کشیدم و گذاشتم تا خشک شه...هوای اونجا یکم سرد بود به خاطر همین روی تیشرتم یه سویی شرت پوشیدم که هم کشف حجاب نشه هم سرما نخورم!

بعد از اینکه موهام خشک شد بستمش و شال سفیدی که فریبا جون داده بود بهم سرم کردم و رفتم پایین....خونه رو گذاشتم رو سرم!

من ـ مازیاررر، مازیار؟؟؟؟ موزی؟؟؟؟؟

مازیار ـ چیه اینقدر داد میزنی عروسک فرنگی!

من ـ مازیار بیا بریم بیرون خرید...! تاحالا فقط چندتا شال خریدم بیا بریم یکم لباس بخرم پوسیدم تو اینا هر هفته به قید قرعه همینا رو می پوشم دیگه ای بابا!


romangram.com | @romangram_com