#آرامش_غربت_پارت_31

مازیار اومد تو اتاقم و با هیجان گفت:

ـ امروزم نمی تونی یه کاری کنی تا هانیه رو ببینم؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ عزیزدلِ خواهر، برادر عزیزم، به جون ننه ام نمیتونم! نه موبایل داره ، نه بیرون میاد، و ما بوشهریم و اون شیراز! چرا چیزای عجیب غریب از من می خوای!

مازیار ـ پس از عکس یه بزرگشو چاپ کن بده به من! تو که دیگه باید درک کنی منو! من اعتقاد دارم به هرچی که خیلی زیاد فکر کنی بهش می رسی!

زیرلب گفتم:

ـ پس اینقدر فکر کن تا کپک بزنی!

من ـ نمیتونم بابا ، ولم کن جون جدت!

مازیار ـ باشه...باشه...حالا که اینطور شد خبر اصلی و مهمی که باید بهت میدادم رو نمیدم....

من ـ چی هست حالا این خبرت؟

مازیار ـ ولش کن...خودت می فهمی!

قلبم فرو ریخت و یه تای ابرومو بالا دادم و با وحشت گفتم:

ـ نکنه بابام اومده؟


romangram.com | @romangram_com