#آرامش_غربت_پارت_30

مازیار ـ آره کار خوبی میکنی....

من ـ اوهوم...

مازیار ـ خب ولش کن....بیا بریم...

من ـ کجا؟

مازیار ـ یکم به باغچه آب بدیم و آب بازی کنیم عروسک فرنگی!

من ـ جون مادرت دیگه نگو عروسک فرنگی بدم میاد!

مازیار ـ باشه عروسک فرنگی!

ایشی گفتم که مازیار قهقهه ای زد و باهم به باغچه ها آب دادیم...

***

تقریبا یه ماه بود که از فرهاد و بابام خبری نبود...خداروشکر شماره امو نداشتن! آخه بابام هیچ وقت حتی فکرشم نمی کرد که یه روزی مجبور بشه بهم زنگ بزنه! تو این یه ماه فریبا جون و مازیار چیزی برام کم نذاشته بودن...خیلی بهم خوش میگذشت ، جفتشون آدمای پایه و باحالی بودن و فریبا جون که از نظر من الهه ی مهربونی بود! مازیار شده بود بهترین دوستم، همه رازامو بهش گفته بودم...آخه من درمورد رازداری تو دار نیستم! ولی درباره احساسم چرا....چون وقتی اینهمه تو خودم میریزم، ترجیح میدم با حرف زدن خالیش کنم نه با گریه کردن....البته رازام شامل احساسایی که دارم نمیشه...نمیذارم بفهمه که چقدر سختی و ناراحتی کشیدم... فهمیده بودم مازیار هم عاشق هانیه اس...یعنی همش از هانیه حرف می زد برام وقتی عکسشو بهش نشون دادم کلی شیفته اش شده بود و دلش می خواست ببینتش ولی خب این یه چیز فوقِ ممکن بود!

با صدای مازیار رشته افکارم پاره شد:

ـ بیتا ، بیتا خانوم....

من ـ بله؟ من اینجام!


romangram.com | @romangram_com