#آرامش_غربت_پارت_29
با هیجان و ذوق و شوق رفتم سمت دوربینم...تازه یاد چیزی افتادم و قلبم شروع به تپیدن کرد...عکسشو چندبار نگاه کردم...دستی رو تک تک اجزای صورتش کشیدم و لبخند رو لبام پدیدار شد...باید به مازیار نشونش بدم....ولی قبل از اون بهتره یکم برم عکس بگیرم تا حالم خوب شه...
رشته ام هنره و عکاسی می کنم...هانیه هم نقاشی می کشه و جفتمون کارای خوبمونو می فروشیم!البته هانیه از رو عکسای من طرح میزنه و پولشو نصف می کنیم..هرچند هانیه به این پولا نیازی نداره ولی نامردیه اگه اون زحمت بکشه و من بخورم! رفتم پایین...کسی تو سالن نبود...سرکی تو آشپزخونه کشیدم...اونجاهم نبودن...رفتم تو حیاط...از درختا و کلا هرچی دم دستم بود عکس گرفتم....تو کار مورد علاقه ام غرق شده بودم که دستی رو شونه ام فرود اومد...برگشتم و مازیار رو دیدم...
مازیار ـ خوب شد حالت خانوم جوان؟
من ـ بله آقا مازیار...(بعد زمزمه وار گفتم) موزی بیا یه چیزی نشونت بدم!
مازیارـ چی؟
من ـ بیا تا بگم...
بردمش یه گوشه دنج و عکس مورد علاقه ام رو نشونش دادم...
چشای مازیار برق زد...
من ـ یه روز که حالم خیلی بد بود رفتم تو پارک دم خونمون...شیراز خیلی قشنگه ولی قشنگ تر از طبیعتش مردی بود که ازش عکس گرفتم...این مرده خیلی ناراحت بود...و صدالبته خوشگل...منم که هیز، ازش عکس گرفتم...می بینی؟مازیار اینقدر خوبه که من هروقت ناراحتم بهش نگاه می کنم....فکر کنم یه حسایی بهش دارم نظرت چیه راجع بهش؟
مازیار ـ خوشگله...خوش استایله دوسش دارم...
من ـ من بیشتر!
عکس یه مرد بود، رو نیمکت پارک نشسته بود و تکیه داده بود و سرشو روبه آسمون گرفته بود و چشاش بسه بود...موهای خرمایی داشت...یه قطره اشک بین مژه های مشکی اش برق می زد زیر نور چراغ سفید پارک... عضلات گردنش خیلی تو چشم بود...هیکل خوبی داشت و غم رو تو تک تک اجزای صورتش میشد حس کرد...عکس زنده ای بود....
من ـ میدونی ، بعد از اون دیگه جایی ندیدمش...خیلی دنبالش گشتم چون این اولین پسریه که ازش خوشم اومده...البته تو خیالاتم وگرنه اگه ببینمش کاری نمی کنم...خودمو میشناسم
romangram.com | @romangram_com