#آرامش_غربت_پارت_28

سرمو به زیر انداختم...خدا منو ببخشه....

فریبا ـ خدارحمتشون کنه...من واقعا نمیدونم چی باید بگم...

حالم داشت از این بازیِ مسخره بهم میخورد...فقط یه کلمه تو ذهنم شکل می گرفت و هر لحظه پر رنگ تر می شد"دروغگو"...

بلند شدم و با یه ببخشید رفتم تو اتاقم....حالم گرفته بود ولی گریه، عمراً ، دور هرچی اشک و آه و غم بود خط کشیده بودم ولی....ولی هروقت کار بدی می کنم اینطوری میشم...به ثانیه نکشید که مازیار اومد پیشم...دلم تنهایی میخواست...

من ـ مازیار لطفا برو بیرون...

مازیار خواست چیزی بگه ولی وقتی قیافه پکر منو دید آروم در رو بست و رفت بیرون...

چقدر با شعور...ولی خب...یه چیزی رو دلم سنگینی می کرد! صبحونه امروز که نبود ، یه احساس بود! ولی نمی خواستم بهش فکر کنم...غم نه، ولی با خودم که نمیتونم نقش بازی کنم...من غمگین بودم....تنها و غمگین....چه فرقی با شخصیت داستانم دارم؟ اونم تنهاست، آدمایی دور و برشن که به خاطر مال و اموالش می خوانش...ولی من ، من یتیم نیستم...اما تو عشق یتیمم...پدر یعنی عشق و وقتی عشق پدری نباشه پس یعنی یتیمم...





پوفی کردم و دستای مچ شده ام رو کنار هم قرار دادم و سرمو گذاشتم روشون...ای خدا...عروسک فرنگی! هه به چه درد من می خوره؟ عروسک فرنگی به چه قیمتی؟ به قیمتی تنهایی؟ با اینکه دور همه مردارو هم خط کشیدم ولی وقتی می بینم همه خواستگارام به خاطر وضعیت پدرم از خونه امون فرار می کنن ناراحت می شم...یعنی همش کشک! زرشک!

رفتم سمت کیف کولیم...دفتر خاطرات مامانو از توش برداشتم و عکس بچه ای که لای صفحه آخرش که با قطره اشکاش تزئین شده بود رو بیرون کشیدم و نگاش کردم...کپی خودم بود...یعنی من کپی اون بودم...مامانم گفته بود که آرزو داشته بچه اش مثه این باشه....دیدی مامان به آرزوت رسیدی؟ ولی پس چرا صبر نکردی تاحداقل چشای آرزوتو ببینی؟ چرا قبل از دیدن من از دنیا رفتی؟ چرا رفتی که این بلاها سرم بیاد؟ کاش میموندی تا حداقل یه نفر دیگه به فساد کشیده نشه...من هیچی ولی با رفتنت بابا روهم بهم ریختی....

دفترخاطرات رو بغلم گرفتم...چندتا نفس عمیق کشیدم و امیدوار بودم که حرفام به مامانم برسه...

خب دیگه بسه....از این فازا بیایم بیرون....بیتا خانوم وقتی ناراحتی چیکار می کنی؟؟؟؟ عـــــکس می گیرم!


romangram.com | @romangram_com