#آرامش_غربت_پارت_27
ـ خب؟
مازیار ـ خب که چی؟
من ـ خب یعنی برو بیرون میخوام لباس عوض کنم چروک شدن!
مازیار سری تکون داد و رفت...شالمو از سرم در آوردم و موهای خرمایی و آبشاریم رو باز کردم و خواستم دکمه های مانتومو باز کنم که در یهو باز شد و مازیار گفت:
ـ اگه کاری داشتی صدام کن! ( و خیره خیره نگام کرد!)
من ـ درد ، برو گمشو بیرون تا با دمپایی نیومدم دنبالت! هیزِ بدبخت!
مازیار ریز ریز خندید و رفت بیرون....مسئله حجاب زیادم برام مهم نبود ولی خب ، مازیار زیادی دیوونه اس....
لباسامو عوض کردم...یه شلوار جین مشکی پوشیدم و یه بولیز آستین بلند و تنگ مشکی هم پوشیدم! کلا تیپ مشکی زده بودم فقط شالم سورمه ای بود...چون دیگه شال نیاورده بودم...
یکم عطر به خودم زدم و آرایش مختصری کردم و از اتاق زدم بیرون...دوست نداشتم فریبا جون زیاد ازم تعریف کنه چون معذب میشدم...مغرور نه ولی معذب چرا...چون تنها چیزی که تاحالا بهش مغرور نشدم زیباییمه...زیبایی خیلی زود از بین میره...با پیری ، با حادثه....همین که سالمم بسته...اوه چقدر فلسفی شدم!
فریبا ـ بیا پیش خودم بشین ببینم بیتا...
رفتم پیشش نشستم...چقدر مهربون بود....یعنی مادر منم به این مهربونی می شد؟ دستامو مشت کردم تا هیچ احساسی وارد قلبم نشه....هیچ احساسی نمی تونه منو بهم بریزه...
فریبا ـ عزیزم مامان بابات خبر دارن که....
من ـ والدینم عمرشونو دادن به شما...
romangram.com | @romangram_com