#آرامش_غربت_پارت_26

چشمی گفتم و با مازیار رفتیم بالا...

مازیار ـ بـــــلا...خوب دل مادرمو بردیا...

من ـ اختیار دارید آقا مازیار...حالا دیگه فاصله رو حفظ کنید شما نامحرمید!

به طور واضح شوکه شد!

مازیار ـ درد! چه زود باورش شد!

لبخندی زدم و گفتم:

ـ همینه که هست!

مازیار ـ مسخره! حالا یکم بهت گفت عروسک فرنگی زیاد جو نگیرتت خیلی هم خوشگل نیستی!

خنده ریزی کردم و با مازیار مشغول تمیز کردن اتاق شدیم...یه ساعت مشغول بودیم تا درست شد....

مازیار ـ تمام وسایلت یه کیفه کولیه؟

من ـ آره همینه...باید بخرم...!

مازیار ـ تو یه فرصت مناسب واسه خرید هم میریم...

بعد یکم نگام کرد و یه نگاه به اتاق که گفتم:


romangram.com | @romangram_com