#آرامش_غربت_پارت_25

من ـ چشم فریبا جون! منم بیتا هستم...

فریبا جون ـ واقعا هم که برازنده اته...حالا چرا داشتی خودکشی می کردی...

دستی به چشام کشیدم و گفتم:

ـ چون...چون...شما چیکار می کردید اگه می فهمیدید تمام دوستای شما فقط به خاطر مال و اموالتون باهاتون بودن؟ حتی کسی که قرار بود برای همیشه با یه بله زندگیتو باهاش شریک شی...

فریبا جون آهی کشید و دوباره منو تو بغلش گرفت....لبخند تلخی زدم....چه دروغگوی ماهری شده بودم....از خودم خیلی بدم میاد...ولی قول میدم که در اولین فرصت وقتی آبا از آسیاب افتاد کل حقیقت رو بهش بگم...

محکم تر بغلش کردم....کاش مامانم اینجا بود....بغض کردم ولی اصلا اجازه ندادم یه قطره اشکم مهمون چشام بشه! مهمون حبیب خداست ولی نه مهمونی که باعث ترحمم بشه! دوباره بغضمو تو گلوم مثه همیشه خفه کردم و بوسه ای رو گونه فریبا جون زدم و گفتم:

ـ شما خیلی مهربونید! امیدوارم بتونم جبران کنم...

فریبا ـ تو بمونی کلی جبران کردی! (و یه بوس رو موهام نشوند.) ولی عروسک فرنگی...اینجا ایرانه ها...نمیشه بی حجاب جلوی نامحرم ( و به مازیار اشاره کرد) بگردی....

شالمو که از رو موهام افتاده بود رو سرم انداخت...ای بابا...بیخیال بهتره من! دیگه شیطون هم وارد عمل نمیشه!

من ـ چشم!

فریبا ـ راستی این پسری هم که تورو نجات داد اسمش مازیاره ! بچه خوبیه میتونی مثه برادرت روش حساب کنی!

به طرفش برگشتم و تو چشاش خیره شدم...بهش مدیونم....لبخندی زدم که با لبخند جوابمو داد....از بغل فریبا جون بیرون اومدم و فریبا جون گفت:

ـ طبقه بالا (خونشون دوبلکس بود) یه اتاق مهمان هست ، با مازیار برید درستش کنید که اونجا مستقر شی!


romangram.com | @romangram_com