#آرامش_غربت_پارت_40
مازیار ـ نه...
من ـ پس چرا آقا سالار و آرمین اینطوری می کنن؟
مازیار ـ ببین...چند سال پیش من یه دوست دختر داشتم...درست مثل تو...مامانم رو هم شیفته خودش کرده بود...من تصمیم گرفتم بیارمش خونه خودمون...اون با مظلوم نمایی دل همه مارو برد...هیچی براش کم نذاشتیم...دوست دختر من بود ولی با لوندیاش کاری می کرد که سالار هم عاشقش شده بود...ولی آرمین اون موقع ها زن داشت...(با این حرفش یه طوری شدم...گرفته شدم) آرمین تازه 25 سالش بود که ازدواج کرد ولی دختره یا بهتره بگم شکیبا حتی واسه آرمین هم لوندی می کرد...به طوری که همه فکر کردن آرمین به زنش خیانت کرده....زن آرمین تازه حامله بود، با فهمیدن این موضوع رفت و دیگه برنگشت....ما شکیبا رو از خونه بیرون کردیم...خونمون شد خونه ی ارواح...سالار افسرده شد و به شیراز سفر کرد...آرمین رو هم با خودش برد...مامانم بد عنق شده بود...نمیدونی وقتی تورو آوردم چیکار می کرد...نزدیک بود منو بکشه...ولی بهش گفتم تورو پیدا کردم...کلی دعوام کرد ولی خب...چهره تو اینقدر معصوم بود که مهرت به دلش افتاد...تو چهره ات غربیه ولی اون شرقی بود...با اینحال معصومیتی تو چشمات بود که مامانم راضی شد اینجا بمونی...تو دختر خوبی هستی....نگران نباش سالار و آرمین طول می کشه که به این وضع عادت کنن...تو فقط خوب باش....
من ـ چشم...ببخشید من واقعا متاسفم بابت...
مازیار ـ اشکالی نداره...بالاخره یه آدمایی هم هستن که زندگی بقیه رو با توالت عمومی اشتباه میگیرن! میان و گند میزنن به زندگیت!
خنده ام گرفت وزدم زیر خنده...وسطای خنده یهو مازیار گفت:
ـ راستی آرمین عشقته ها...
من ـ بابا باهات شوخی کردم! اینقدر خنگ نیستم که عاشق یه عکس بشم...فقط گفتم خوشگله همین! اون زن و بچه داره...اوه...راستی جریان اون چیه؟
مازیار ـ ببین گفتم که زنش رفت خارج و بچه رو برد...همین یه ماه پیش که ما شیراز بودیم، به آرمین خبر دادن زنش مرده...ولی بچهه زنده اس و الان 5 سالشه...خود آرمین الان 31 سالشه...
من ـ چی میگی؟؟؟ واییی یا خدا...!
مازیار خندید و گفت:
ـ آره...زنشو دوست داشت...نمیدونی که ، آرمین یکی بود لنگه خودم...از منم شاد تر...ولی زندگی به کامش نساخت...این آدم مغرور و سردی رو که میبینی یه زمانی میزد رو دست شیطون! بچه اش هم مثه خودش جیگره....اسمش سامِ...
من ـ ای جونم...ولی یه سوال شماها نسبتی باهم دارید؟
romangram.com | @romangram_com