#آرامش_غربت_پارت_23
مامانش دستمو گرفت و گفت:
ـ بیا اینجا یه چیزی بدم بخوری جون بگیری عزیزدلم!
مازیار ـ مامان یعنی چی؟ ای بابا باز یه نفر دیگه اومد جای منو گرفت!
لبخندی زدم و ابروهامو چند بار دادم بالا که مازیار برام زبون درازی کرد! خنده ام گرفته بود مثه بچه های دوساله بودیم!
مامانش برام صبحانه مفصلی درست کرد که با مازیار نشستیم خوردیم! میخواستم مثل قحطی زده ها شروع کنم ولی رعایت حال مازیارو جلو مامانش کردم و خیلی شیک و با وقار شروع کردم به خوردن! به طوری که خودمم باورم شده بود از فرنگ اومدم!
بعد از چند لقمه دست از خوردن کشیدم که مامانش گفت:
ـ عزیزم یکم دیگه بخور چه زود سیر شدی!
من ـ کلا کم غذام! دستتون درد نکنه خیلی چسب...یعنی خیلی خوشمزه بود!
مازیار که از این سوتی من چایی تو گلوش گیر کرده بود شروع کرد به سرفه کردن! گیج به مامانش نگاه کردم یه نگاهم به مازیار...
مامانش ـ بزن پشتش!
محکم یکی زدم پشتش و آروم طوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
ـ خفه نشی یه وقت؟! حواسم هست خودم!
مازیار چشم غره ای رفت و به خوردنش ادامه داد...
romangram.com | @romangram_com