#آرامش_غربت_پارت_22

ـ اشکال نداره مقدارشون زیاد نبود! Any way ...ولی من راضی نبودم که منو نجات بدید!

مامانش ـ ولی تو خیلی خوب فارسی حرف میزنیا! بعدشم دیگه از این چیزا نگو، بمیری که چی؟ اصلا چی باعث شده اینطوری زانوی غم بغل بگیری!

خواستم ادای فیلمارو دربیارم و گفتم:

ـ شرمنده! ولی سیکرته! نمیتونم بگم...من...من باید برم...

یعنی مازیار داشت میمرد از خنده! هرچند لباش به لبخندی هم باز نشده بود ولی چشاش....چشاش داشت قهقهه میزد...چون فکر نمی کرد اینقدر خوب بتونم نقش بازی کنم! و اون بیشتر از تیکه های انگلیسی من تعجب کرده بود!

مامانش یهو پرید جلوم...مثه اینکه این کلا تو پریدن مهارت خاصی داره!

ـ مگه میذارم بری؟ عمرا اگه بذارم بری، این من و این تو...

با خجالت سرمو گرفتم پایین و گفتم:

ـ ولی...ولی زحمت میشم براتون...من واقعا ....

یکم اشک تو چشام جمع کردم! کلا اشکم دم مشکم بود!

مامانش ـ الهی دورت بگردم عروسک فرنگی گریه نکن، تو رحمتی...خودم مثه دختر خودم ازت مراقبت می کنم...نمیذارم چشات رنگ غم به خودش بگیره!

لبخندی زدم و تو کسری از ثانیه تو بغل خانومه جا گرفتم...تقریبا داشت یادم میرفت یه ایرانی چقدر می تونه پر مهر و محبت باشه...فرنگی نبودم ولی طعم عشق رو هم نچشیده بودم...عشق مادری، پدری، هیچ عشقی...

نفس عمیقی کشیدم و تو بغلش احساس آرامش کردم...


romangram.com | @romangram_com