#آرامش_غربت_پارت_21

سر به زیر به طرف دستشویی رفتم...بعد از اینکه چشام وا شد، آبی به دست و صورتم زدم که سرحال اومدم! از شیراز تا بوشهر با موتور! اه خیلی سخته! بیچاره مازیار! از دستشویی بیرون اومدم...خونشون خیلی خوب بود! از اون خونه حیاط دارا بود! البته تقریبا ویلایی بود...دوسش داشتم ، بیرونش یعنی ساختمونش خیلی شیک و امروزی بود ولی توشو سنتی درست کرده بودن...خیلی قشنگ بود....یه تخت گوشه حیاطشون گذاشته بودن، از اون تخت سنتیا، یه قلیونم روش گذاشته بودن که بعید می دونستم استفاده هم کنن! ولی اگه از من استقبال کنن بدمم نمیاد!

تا پامو گذاشتم تو خونه مامانش اسفندو گرفت تو دستش و دورم گردوند و یه شعری خوند که نمیدونم چی بود ولی حسابی تعجب کرده بودم که گفت:

ـ مگه تاحالا اسفند ندیدی؟

سرمو به معنای چرا تکون دادم که گفت:

ـ تو از فرنگ اومدی؟

خواستم لب باز کنم و بگم نه که مازیار گفت:

ـ آره از فرنگ اومده!

مامانش ـ پس عروسک فرنگیه!

چشام چهارتا شد!

مامانش ـ ولی تو از کجا فهمیدی؟

مازیار با من و من نگاهی به من و نگاهی به مامانش کرد و گفت:

ـ چون چمدونا و یوروهای تو کیفشو دیدم! ولی خب یادم رفت بیارم شرمنده!

الکی گفتم:


romangram.com | @romangram_com