#آرامش_غربت_پارت_19
مامانش ـ نه خودم میرم ، یه اسفندی هم دود کنم چشم نخوره می ترسم چشات شور باشه!
لبخند محوی رو لبم نقش بست خیلی سعی کردم جلوی خودمو بگیرم ولی این واقعا دیگه آخرشه!
مازیار ـ ببند!
فهمیدم مامانش رفته آشپزخونه! لای پلکمو باز کردم وگفتم:
ـ مرگ! حقته!
مازیار با حرص خواست چیزی بگه که مامانش اومد و گفت:
ـ بیا اینو بده به خوردش تا اسفند دورسرش بگردونم!
ای خدا ولم کن بابا اسفند کیلو چنده!
چشام بسته بود و حس کردم کسی زیربازوهامو گرفت و خیلی راحت بلندم کرد...منو تو بغلش گرفت و فشاری به پهلوم داد و زیر گوشم گفت:
ـ یکم ناله کن و کم کم بلند شو!!!
اینقدر خنده ام گرفته بود که نمیدونستم چیکار کنم، آدمو که جو بگیره دیگه گرفته کاریشم نمی شه کرد!
من ـ آه ه ه ه ...! من کجام؟ (خونه آقا شجاع!) وای ســـرم...
مامانش ـ واییی به هوش اومدی بالاخره؟! (با یه قدم بلند یا بهتره بگم یه جهش بلند خودشو بهم رسوند) ای خدا با خودت چیکار کردی دختر؟
romangram.com | @romangram_com