#آرامش_غربت_پارت_17

خندیدم و گفتم:

ـ خاطرت جمع ، حواسم هست! از الان شروع می کنیم...

بلند شدم و دوباره نگاهی به دریای روبه روم کردم...چقدر مواج و قشنگ بود...خورشیدم طلوع کرده بود...ولی هوا ابری بود...زیادم عجیب نبود...خاک مانتومو تکوندم و رو به مازیار گفتم:

ـ بریم موزی؟

مازیار ـ موزی نه و مازیار! بعدشم اینکه بهم نگو مازیار مثلا منو نمیشناسی من اتفاقی تورو وقتی غش کرده بودی پیدا کردم...

سری تکون دادم و گفتم:

ـ بله متوجه شدم...

مازیار زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:

ـ مارمولک!

نیشم شل شد و خواستم جوابشو بدم ولی اگه جواب میدادم ژستم خراب میشد!!!! قلنج انگشتامو شکوندم و دوباره کش و قوصی اومدم و صاف ایستادم و رفتم سمت موتور که مازیار گفت:

ـ لازم نیست از اینجا شیک رفتار کنی! فعلا غش کن!

سرمو تکون دادم و این غش کردن من بهونه ای شد برای اینکه چشامو ببندم و به خواب روحمو در بر بگیره!

***


romangram.com | @romangram_com