#آرامش_غربت_پارت_141
ـ دیوونه شدی؟ همونجا اول تورو می کشه بعد منو...
اینبار شربتو به لبام نزدیک کردم و یه نفس سر کشیدم که آرمین گفت:
ـ چرا وقتی حرف از بابات میشه اینقدر هول میکنی؟
لیوان رو با حرص یکم فشار دادم و گفتم:
ـ هیچی همینطوری...
آرمین یکم اومد نزدیکم و دستای سرد و بی حسم رو توی دستش گرفت و لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
ـ ببین بیتا ، هروقت بخوای می تونی رو من حساب کنی...به عنوان یه دوست...
فقط سرمو تکون دادم...میدونستم داره از فضولی میمیره...من هیچ وقت نمیتونم رو آرمین مثه یه دوست حساب کنم...اون شرایط یه دوست خوب رو واسه من نداره! سرد و گرم...هیچ وقت باهم نمی سازن...
لبخندی زدم و با احترام دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
ـ آرمین...قبل از اینکه یه دوست خوب برای من باشی، باید یادبگیری که...(نفس عمیقی کشیدم و شمرده شمرده کلماتم رو با حرص ادا کردم)...اینقدر احساس پسرخاله بودن نکنی! خوشم نمیاد هی گاه و بی گاه دستمو میگیری، یا چه میدونم یهو بازومو میگیری می کشی!(زیرچشمی نگاهش کردم که سرشو انداخته بود پایین)...البته...اممم ، میدونم که اینکارات از قصد نیست و خب بالاخره عادت کردی و خب...امم...(گفتنش برام سخت بود) میدونی که چی میگم؟! اخه دوست دارم یه دوست خوب اول از همه با خودم خوب باشه ، بعد شاید تجدید نظر کنم! چون حس میکنم تو هنوزم اونطور که باید باهام کنار نیومدی...متوجهی که؟
آرمین سرشو تکون داد و گفت:
ـ آخ اره میدونم! واقعا متاسفم ، من...بعضی وقتا فراموش می کنم که دیگه...میدونی...هیچی ولش کن...فقط ببخشید دیگه تکرار نمی کنم...ولی باور کن باهات کنار اومدم! فقط یکم سخته که...هیچی ولش کن...
لبخندی زدم و با همون حالت حرصی گفتم:
romangram.com | @romangram_com