#آرامش_غربت_پارت_142

ـ بهتر شد!

آرمین یه تای ابروشو بالا داد و گفت:

ـ واوو! من نمیدونستم اینقدر بابت این قضیه اذیت می شی...اگه می دونستم هیچ وقت اینکارو نمی کردم! اخه تو هیچ وقت مخالفت نمی کردی!...البته اگه اون نگاه های خصمانتو فاکتور بگیریم!

جفتمون خندیدیم و گفتم:

ـ مهم نیست دیگه بهش فکر نکن...فقط گفتم که بدونی اول از همه باید با وجودم کنار بیای و به چشم یه مزاحم بهم نگاه نکنی!

آرمین خواست اعتراض کنه ولی من چون یکم کار داشتم عجولانه نگاهی به ساعت کردم و گفتم:

ـ اووو! ببین ساعت چنده! سام حتما دلتنگت شده! خب آرمین از دیدنت خوشحال شدم!

آرمین که انگار امروز این ابروش باید از دست کارای من همینطور بالا میموند، هول کرد و گفت:

ـ ام ، باشه ، خداحافظ...خوشحال شدم از دیدنت!

و سریع از خونه خارج شد...شاید زیادی هولش کرده بودم...رو پاشنه پام چرخیدم و با خودم گفتم:

ـ خب دیگه بهتره تا الان که حسش هست اینجاهارو درست کنم وگرنه حسش میره!

اوه چه دلیل قانع کننده ای! اول از همه رفتم تو اتاق و ملافه هارو عوض کردم...اتاقا یکم زیادی خالی بودن...دوست داشتم یه جوری پرشون کنم...! تو اون قفسه کنار دیوار بهتره کتاب بخرم بذارم! البته قول میدم همه رو بخونم بعد بذارم تو قفسه! هه! خودم خوره رمانم ولی خب متاسفانه همش تو شیراز جا مونده...هـــی...دلم برای محلمون تنگ شده...واسه پاتوق سر راهیمون....واسه شیطنتای دوران جوونی...واسه اتاق آبیِ پر آرامشم...حتی...حتی واسه صدای بابام....دردمو به کی بگم آخه؟ من واقعا بابامو دوست دارم...خیلی هم دوست دارم کمکش کنم...ولی وقتی اینقدر ازم متنفره که حاضر نیست بهم گوش بده من نمیدونم چیکار باید کنم! هیچ وقت یادم نمیاد که یه خاطره خوب با بابام داشته باشم...با مرگ مامانم، روح بابام برای همیشه مرد و من اینو مطمئنم....شاید اگه پدرم طرز فکرش رو تغییر میداد...بیخیال بیتا...تو این زندگی رو دوست داری؟ تو عاشق هیجانی...

اما زندگی من زیادی پر فراز و نشیبه...با اینکه مادرمو از دست دادم، ولی حداقل انتظار داشتم پدرم پیشم باشه...مادری هم نکرد ، نکرد ولی حداقل بهم محبت بورزه...اما هیچ وقت اینکارو نکرد...باعث شد تو فشار بزرگ شم...انگار هرچی بزرگ تر می شدم و فهم و درکم بیشتر می شد، روحم نازک تر میشد و ظاهرم از سنگ...هنوزم در تعجبم...چطوری این همه مدت از کلِ مدرسه پنهون کردم که هیچ غمی ندارم و حالا بعد از 25 سال ، همه رازای زندگیمو واسه ی خانواده ی دیگه که خودشونم مشکلات کمی ندارن ، فاش کردم...درباره آینده ام یه فکرای متفاوتی داشتم...از همون بچگی ، آیندمو با هانیه ساخته بودم و همیشه وقتی اسم آینده رو می آوردن، خودم و هانیه رو تصور می کردم که کل دنیا رو گشتیم درحالی که هنوز مجردیم! ولی الان صمیمی ترین دوستای من سه تا پسرن!


romangram.com | @romangram_com