#آرامش_غربت_پارت_14

ـ خب چیزه...ببین...

مازیار ـ درد! اینقدر چیزه چیزه واسه من نکن! نمی خورمت نترس! بعدشم من تنها نیستم! با مامانم زندگی می کنم!

نفس راحتی کشیدم که از چشمای مازیار دور موند...ولی اگه مازیار تنها زندگی می کرد باید فاتحه امو می خوندما...ولی منم خیلی کله خرابما...! کدوم آدم عاقلی اینقدر یهو تصمیم میگیره؟ وای خدا حتی از فکر اتفاقای ناجوری که ممکن بود برام بیوفته مور مورم میشه! البته الانم نمی دونم تو امنیتم یا نه! ولی خب....مازیار که دوست یکی دو هفته ای نیست! سه ماهه باهاش دوستم! اوووف وضعم خرابه ها! سه ماه نقش بازی کردم!باید برم هالیوود! اوسکول بدن بهم! نه نه ببخشید اسکار!

لبخند محوی زدم که مازیار گفت:

ـ خب بشین باهات حرف دارم...

من ـ رو کله تو؟

مازیار اخمی کرد و گفت:

ـ سوسول بازیو بذار کنار و رو ماسه ها بشین دیگه....

بهم بر خورد، بادی به غبغب دادم و گفتم:

ـ سوسول جدت و آبادته اولاً ، دویوماً بیا آه ، آه!

نشستم رو ماسه ها و شونه هامو انداختم بالا...کلا با کلمه سوسول مشکل دارم! هرچی میخوان بگن فقط سوسول نگن! آخه دختر خاکی هستم...ولی چهره ام با شخصیتم فرق داره! صورتم یه دختر با کلاس و سانتال مانتال رو نشون میده که از هرچیزی زود چندشش میشه...مخصوصا لباسایی که می پوشم! هیچ کس فکر نمی کنه اینقدر خاکی باشم! لاتم که هستم واسه خودم!

مازیار ـ اوووه بهت نمیاد!

نگاهی به روبه روم که دریا بود کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com