#آرامش_غربت_پارت_132
***
من ـ فریبا جون به خدا چیزی نیست میرم زود بر می گردم! تا وقتی که زری دوباره برگرده شیراز!
فریبا جون ـ تو بری این خونه سوت و کور میشه مادر...
من ـ قول میدم هر روز بهتون سر بزنم....قول میدم...گریه نکنید تورو خدا منم گریم می گیره ها! سفر قندهار که نمی خوام برم! فقط میخوام برم خونه جدیدم....همین بغلم هست ...(داشتم تقریبا آدرس می دادم و آرمینم کنارم بود که یهو سقلمه ای بهم زد که آخم رفت هوا)...آآآخ!
فریبا جون ـ چی شد؟!
من ـ هیچی! سرم یهو تیر کشید! دیدین نمیتونم گریه هاتونو تحمل کنم؟!
فریبا جون خودشو انداخت بغلم و به هزار زور و زحمت راضی شد از بغلم بیاد بیرون و رضایت داد که برم خونه جدیدم...
از مازیار و سالار هم دم ماشین خداحافظی کردم...دوباره با یادآوری خونه قبلی آه از نهادم بلند شد که آرمین با لبخند نگام کرد...بخند آرمین خان، بخند! تو نخندی که بخنده! وقتی رسیدیم تازه یادم افتاد که من طبقه سومم و اینجا هم آسانسور نداره...نگاهی به آرمین انداختم که از نگاهم همه چیزو خوند...چمدونمو برداشت...دهن باز کردم تا تعارف تیکه پارکه کنم که گفت:
ـ لازم نکرده چیزی بگی خودم میارم! توی کوچولو زورت نمی رسه...
با لجبازی کودکانه ای گفتم:
ـ کوچولو خودتی!
شونه های آرمین رو که از خنده می لرزیدن دیدم و منم یه لبخند پت و پهن رو صورتم نقش بست...چه جنتلمنی بود و ما خبر نداشتیم...یادش به خیر! اون روزی که اومدم خونه فریبا جون فقط یه کیف کولی داشتم الان یه چمدون پر رو دادم دست آرمین!!! کیفمو رو شونه ام جابه جا کردم و رفتیم بالا... درو برای آرمین باز کردم که راحت تر بره تو...چمدونو ازش گرفتم و تا پامو داخل خونه گذاشتم، با دیدن اطرافم حیرت کردم...همه جا مثه دسته گل برق می زد ، مثه چشای من! از شدت خوشی نمی دونستم چیکار کنم! یعنی کار آرمین بود؟ سرمو چرخوندم و نگاهی تشکرآمیز بهش انداختم که فقط یه لبخند خشک و خالی زد و گفت:
ـ چون می دونستم کلاس داری، نخواستم زیاد خسته بشی مخصوصا با اون بچه هایی که تو داری!
romangram.com | @romangram_com