#آرامش_غربت_پارت_131
من ـ خب من میتونم به فریبا جون بگم بیاد کمک!
آرمین ـ کارت پیشِ من لنگ میمونه ها!!!
با حرص دندون قروچه ای کردم که خندید و گفت:
ـ خیلی حال میکنم وقتی حرص می خوری!
با لجبازی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
ـ کی حرص خورد؟!
آرمین ـ تو!
چشم غره ای بهش رفتم که قهقهه اش بلند شد...نمیدونم چرا وقتی می خندید قلبم بی جنبه می شد...انگار با صدای خنده هاش قلب منم تکون می خورد...
سعی کردم بحث رو عوض کنم :
ـ خب یعنی تنهایی درستش کنم؟
آرمین ـ دختر تو چقدر هولی حالا وایسا بریم خونه به خاله بگیم خوشت اومده (و دوباره با دیدن قیافه من که از شدت انزجار جمع شده بود خندید) بعد یه روز میایم که مثلا اینجا رو تمیز کنیم!
لبخندی رو لبم نشست و از خونه بیرون اومدیم...کم کم داشتم امیدوار میشدم به برگشتن آرمین...خنده هاش...حالا آرمین شده بود مثه یه آدم عادی...البته هنوزم می تونم ببینم که بعضی وقتا سخت تو خودش فرو می ره و دستای خوش فرم مردونه اش توهم مشت می شه و دوباره سرد می شه...وقتی هم که بره تو فاز یخ بودن ، به سختی میتونی گرمش کنی و البته گرم نگهش داری...کاش می تونستم کمکش کنم...
دوباره مثل همیشه نگاهمو با نا امیدی ازش گرفتم و به جلوم دوختم...
romangram.com | @romangram_com