#آرامش_غربت_پارت_129

آرمین ـ نه! ولی من کلیدشو دارم! اگه مشکلی برات پیش اومد خبرم کن...البته هیچ کس از خونه ی مجردیم خبری نداره ! چون اینو با یکی از بچه های دانشگاه خریدیم که اون الان رفته خارج و اینو داده به من! به خاطر همین به کسی جز سالار و مازیار نگفتم! تو میتونی خونه رو دخترونه اش کنی که اگه فریبا اومد شک نکنه! که اینطوری اصلا دیگه لازم نیست بگیم این یه زمانی خونه ی من بوده!

با بهت نگاش می کردم!





من ـ واووو! بـــابــا انیشتن!

آرمین سری تکون داد و سوار ماشینش شدیم و رفتیم سمت خونه...نزدیک بود خیلی نزدیک .... آپارتمانش قدیمی بود و سه تا طبقه بیشتر نداشت...کوچه اش هم خلوت بود....یکم دلشوره داشتم...یا یه نوعی هیجان...با اینکه خلوت بود ولی بعید هم نبود پیدامون نکنن! چون جای خیلی خاصی نبود...یه محله عادی...و نزدیک....شاید باید خیلی تو خونه حبس می شدم...یا شاید....

با صدای آرمین از فکر کردن به این شاید ها بیرون اومدم و وارد شدم...طبقه سوم مال من بود...آسانسور هم نداشت بدبختانه!

رفتیم تو خونه...با دیدن خونه دهنم باز موند و ناله ای کردم و گفتم:

ـ بابا بیخیال!

آرمین ـ خب میدونی چندساله نیومدم اینجا؟ انتظار یه خونه مجلل و شیک رو نباید داشته باشی که! تازه خونه دوتا پسرمجرد بهتر از این نمی شه...

با عجز بهش خیره شدم که گفت:

ـ کمک ممک هم نداریم!

با اخم و ناله گفتم:


romangram.com | @romangram_com