#آرامش_غربت_پارت_108

اخمی کرد و یه قدم به جلو برداشت...فهمیدم نمی خواد حرف بزنه...

دیگه سعی نکردم قدمامو باهاش میزون کنم...صدای جیغ جیغ بچه ها رو مخم بود...تند تند قدم برداشتم و از کنار آرمین سبقت گرفتم و به خشایار که با چوب افتاده بود به جون یاسی با داد گفتم:

ـ خشــــی، بس کن!

خشایار مثل این پسرای مظلوم حرف گوش کن، چوب رو پرت کرد تو آب...البته شاید من اینطور فکر می کردم!!!!!

من ـ خب بچه ها...طبق اون چیزی که یاد دادم، از هرچیزی که دوست دارید عکس بگیرید! به قشنگ ترین عکس جایزه میدم!

بچه ها همه پخش شدن...منم فرصت رو غنیمت شمردم و نشستم رو ماسه ها...آرمین هم با مردونگی و ژست خاص خودش نشست کنار من...ولی با فاصله ی معین...به موجای دریا خیره شده بودم...صداشون به قدری آرامش بخش بود که برای یه لحظه از لذت زبونم بند اومد....هیچ وقت تو عمرم چنین احساسی رو که لبالب از آرامش باشه تجربه نکرده بودم...بعضی وقتا واقعا لازم بود که فقط بشینی و گوش کنی! نه اینکه فکر کنی!

آرمین ـ قشنگه نه؟

نفس عمیقی کشیدم و با صدا بیرونش دادم و گفتم:

ـ خیلی...

آرمین ـ بهت نمیاد دختر با احساسی باشی!

پوزخندی زدم و گفتم:

ـ کافر همه را به کیش خود پندارد...

به سختی نگاهمو از دریای مواج گرفتم و به چشمای عسلیش خیره شدم تا نتیجه حرفمو ببینم...آرمین هم متقابلاً پوزخندی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com