#آرامش_غربت_پارت_107
مشکل سارا این بود که زیاد سر و گوشش می جنبید ، بیشتر از بچه های دیگه ام شیطون بود...البته یاسی هم همنیطور که بازم تقصیر همون سارائه!! بعضی اوقات یادم میره اینا فقط هفت ـ هشت سالشونه! زیرچشمی به آرمین نگاه کردم و دوباره یه معجزه ی شیرین و لذت بخش رو لبش دیدم!...بعد از اون قهقهه اش تقریبا داشت یادم می رفت که یه زمانی خندیده! از لبخندش دلم ضعف رفت و دوباره به خودم لعنت فرستادم که چرا نمیتونم کنترل کنم خودمو...! آرمین خیلی جذاب بود...به طوری که بعضی وقتا یاسی می گفت:
ـ بیتا جون این آقا خوشگله کیه تو خونتون؟!
و پاسخ من فقط یه اخم شیرین بود که باعث خنده یاسمن می شد...هرچند زیادم بامزه نبود ، یاسی الکی میخندید!
من ـ خب دیگه بسه بیاید بریم ، دیر میشه خانواده هاتون نگران می شنا...هرچی دیر تر راه بیوفتید از وقت کلاستون کم میشه!
باهم رفتیم بیرون...بچه ها جلو تر از ما بودن و من و آرمین پشت سر همشون راه می رفتیم... قدمامو آهسته بر می داشتم تا باهاش هم قدم باشم...اون خیلی ریلکس و کم حرف بود و همیشه تو فکر فرو می رفت و تا به خودش نمی آوردیش بیرون نمیومد!
حالا که بازم تو فکر بود ، ترجیح دادم از فرصت استفاده کنم و بهش خیره شم...خیلی چشم نواز تر از اونی بود که فکر می کردم...یعنی هیچ وقت نتونسته بودم درست بهش نگاه کنم...سمانه خیلی بی لیاقت بوده ها...
با نزدیک اومدن چشمایی به خوش رنگیِ عسل به خودم اومدم و نا خودآگاه چند قدم به عقب برداشتم که آرمین بازوهامو گرفت و گفت:
ـ چیه دختر نری تو سطل آشغال!
دستشو از بازوم جدا کرد و دوباره به حالت عادیم برگشتم...
آرمین ـ چرا به من خیره شده بودی؟!
من ـ سمانه رو خیلی دوست داشتی؟!
romangram.com | @romangram_com