#آرامش_غربت_پارت_109

ـ کی گفته که من احساس ندارم؟!

پوزخند روی لبمو حفظ کردم و گفتم:

ـ من!

آرمین یکم به سمتم مایل شد و زمزمه وار گفت:

ـ و شما؟

من ـ بیتا محمدی!

آرمین ابرویی بالا انداخت و یکم دیگه به سمتم اومد ، جفتمون پوزخند روی لبمون بود و قصد کنار زدنشم نداشتیم!

آرمین ـ ئه...؟!

متقابلاً ابرومو بالا انداختم و گفتم:

ـ بله!

دوباره نزدیکم شد خواستم عقب بکشم ولی هول شدم و اشتباهی سرمو بردم نزدیک که پوزخند روی لب آرمین وسیع شد و به لبخندی تبدیل شد...نگاهم رنگ هیچ چیزی نداشت و فقط به قصد لج و لج بازی این بازی رو شروع کرده بودم که آرمین هم داشت ازش استقبال می کرد..نمیدونم چرا اینقدر حرفم براش گرون تموم شده بود...هرکی می دید میگفت این بی احساسه!....هردومون منتظر بودیم تا یکی از ما دوتا بالاخره کم بیاره و عقب بکشه اما جفتمون بی حرکت و جنگجویانه به چشمای هم زل زده بودیم که یهو...

ـ چیک چیک!

سارا ـ به به فکر کنم به این بشه جایزه داد!


romangram.com | @romangram_com