#آنتی_عشق_پارت_98


مهراب با تته پته گفت: چت شده ميشا ؟

يه پوزخند شيک تحويلش دادم وگفتم: اقاي معتمد فکر کنم يه قضيه اي بو د به معناي اتمام يک سري مسائل... و....

مهراب سرشو پايين انداخت و پريد وسط حرفم و گفت:من همون شب هزار بار بهت زنگ زدم... اما تو جواب ندادي... يعني خاموش بود... بعدشم که الان دو هفته است کلاسارو نمياي.... و بايه لحن مثلا جدي گفت: انگار خودتم خيلي بدت نيومد....

خاک برسرت ميشا چرا گوشيتو خاموش کردي؟! البته خاموش نکرده بودم... خورده بود به ديوار و ترکيده بود.

هيچي نگفتم و اون گفت: من... خوب.... هيچي....

و بدون هيچ حرفي وارد کلاس شد.

منم کمي بعد پشت سرش وارد کلاس شدم... استاد اومدو داشت چرت بهم مي بافت که چرا غيبت داشتي و يک جلسه ي ديگه تکرار بشه ال ميکنم بل ميکنم.

حوصله ي خودمو نداشتم واي به حال اون مردک شکم گنده ي فکستني و.... من نميفهمم با اين هيکلش چي از ورزش مي فهميد!

بعد از دو ساعت شکنجه اور... کلاس تموم شد.

اونقدر حالم گرفته بود که حال خودمو نمي فهميدم...به خصوص اينکه مهراب بي توجه به من از کنارم گذشت و رفت.

به درک....فکر کرده برام مهمه...

يه جورايي بهم بر خورده بود.... حس بدي داشتم...صبا هم خوب ميفهميد در اين جور مواقع خيلي سگي ام کاري به کارم نداشت. ساکت با اکيپ راه ميومدم... مهراب و سيامک جلوي پله ها صحبت ميکردن.... صبا ايستاد.... اما من به راهم ادامه دادم.


romangram.com | @romangram_com