#آنتی_عشق_پارت_90
_ قربون حواس پرت مامان بابام برم من .....
بيخيال چمدونا شدم و از همونجا رفتم داخل و وارد پذيرايي شدم ، چقدر همه جا عوض شده بود ، حتما چند تا ديوار و ورداشتن که پذيرايي اينقدر بزرگتر شده بود ، از پذيرايي اومدم بيرون و به سمت پله هاي طبقه ي دوم به راه افتادم . بعدا ميتونستم بقيه ي خونه رو ديد بزنم ، الان با اين بدن خسته و کوفته بهترين کاري که ميتونستم بکنم اين بود که بگيرم بخوابم ، چون مطمئنا وقتي مامان بيدار بشه ديگه نميذاره بخوابم .
با اينحال دلم بدجوري واسه ديدن مامان پر ميزد ، به بالاي پله ها که رسيدم بي اراده به سمت اتاق مامان بابا راه افتادم ، جلوي در چند لحظه تعلل کردم ، آخه زشت بود تو اتاق مامان بابام سرک بکشم ...بابا حالا مگه اين موقع صبح چيکار ميکنن ؟! گرفتن خوابيدن ديگه ! .... از فکر منحرفم خنده م گرفته بود ، آروم لاي در و باز کردم و به داخل سرک کشيدم .....الهي ....مامانم تنها خوابيده بود ، لابد بابام زن جديد گرفته ! .....رفتم بالاي سرش و چند لحظه فقط به صورت خوشگلش زل زدم اما ديگه نتونستم جلوي خودمو بگيرم و آروم موهاشو ب*و*سيدم . اصلا يادم رفت قرار بود برم بخوابم ، همونجا لبه ي تخت نشستم و موهاشو ناز کردم ....با اين حرکتم يه تکون خورد و غلت زد ، منم بلند شدم تا بيدارش نکردم برم بيرون .
آروم دوباره در و بستم و به سمت اتاق خودم رفتم ، چقدر تو خونه اي که از بچگي توش بزرگ شده بودم احساس غريبي ميکردم . در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل .....حتي دکوراسيون اتاق خودم هم عوض شده بود اما هنوزم با سليقه ي خودم جور بود و همه چي به رنگ سورمه اي بود ، قبل از اينکه بتونم همه چيز و از نظر بگذرونم با ديدن توده ي پتو که يه طرف تخت جمع شده بود با تعجب به اون سمت رفتم .
فکر کردم بچه ست ، اما من که خواهر زاده برادرزاده ي انقدي ندارم ... فقط محيا دختر آرمينه که اونم سه سالشه ...
خم شدم ببينم کيه ...
دختري بود که سرشو توي بالش فرو برده بود و موهاي نسبتا کوتاهش همه ي صورتشو پوشونده بود ،آذينه ....حتما تو اين 12 سال اتاقم و تصاحب کرده و توش اتراق کرده ... آخي !چقد دلم تنگ شده بود براش .....بيچاره سهراب !دختره اول زندگي هنوز هيچي نشده شوهره رو ول کرده اومده ور دل مامانش ....البته از آذين که اينهمه لوس بار آورده بودنش هيچي بعيد نبود .... دلم براش يه ذره شده بود . لبه ي تخت نشستم و دستمو لاي موهاش فرو بردم :
_ آذيـــــــــن ........پاشو صبحه ......
هر چي صداش ميزدم و دست تو موهاش مياوردم اصلا خيال نداشت بلند شه ، اما من ديگه شيطنت و حس بدجنسيم زده بود بالا ، بايد بيدارش ميکردم ، از اونجايي که آذين بدجور قلقلکي بود ، پتو رو از روش کنار زدم ،
بدنش صيقلي و گندمي بود . بلا گرفته كي برنز كرده ؟! آخرين عكساش كه مثل برف رنگپريده بود . دستمو بردم سمت شکمش و با انگشتام قلقلکش دادم .....اولش آروم اما بعد که ديدم داره ت*** ميخوره با شدت بيشتري قلقلکش دادم و با خنده گفتم :
_ پاشو ديگه ....پاشو چقد ميخوابي ؟
romangram.com | @romangram_com