#آنتی_عشق_پارت_89
وقتي هواپيما از زمين بلند شد بي اراده بغض کردم ، نه به خاطر جسيکا ....چون ميدونستم اون بالاخره با همه چي کنار مياد و زمان همه چيز و براش حل ميکنه ، اون فقط کمي بيش از اندازه بهم وابسته شده بود .....چيزي که هيجان زده م ميکرد اين بود که دارم برميگردم به وطن..... نميتونم از احساسم چيزي بگم ، اين فکر که چند ساعت ديگه تو ايرانم حس فوق العاده اي بهم ميداد ......که فقط قابل حس کردنه و نميشه بيانش کرد !
وقتي هواپيما روي زمين نشست نزديکاي صبح بود . از فرودگاه تا خونه يه بند لبخند ميزدم . از اون لبخندايي که نيازي به اجازه گرفتن از صاحبش نداره و با اجازه ي خودش مياد .....وقتي با تاکسي به نزديکي ميدون آزادي رسيديم راننده از آيينه نگاهم کرد و با لحن داش مشتي اي گفت :
_ ميخواي چند بار دور ميدون دور بزنم ؟!
صحنه ي تکراري همه ي فيلمايي که يکي از خارج مياد و راننده دور ميدون آزادي ميچرخونتش جلو چشمم اومد و بي اراده لبخندم تبديل به قهقهه شد . وقتي نگاه متعجب راننده رو ديدم سعي کردم خنده م و کنترل کنم و گفتم :
_ آره قربون دستت ......يه چند دور بزن .....
البته ذوق و حوصله ي راننده اون وقت سحر واقعا ستودني بود .هر چند وقتي به خونه رسيديم و فهميدم که همون چند دور طواف دور ميدون آزادي کرايه رو دو برابر ميکنه ديگه خبري از ستودن ذوق راننده نبود . ولي با اينحال جداً دستش درد نکنه ، چون نگاه کردن خيابونا بعد از اين مدت کلي آدمو سر ذوق مياورد ديگه ميدون آزادي که جاي خود داشت ...
وقتي با تاکسي تا خونه رسيديم ديگه هوا داشت روشن ميشد . پول تاکسي رو حساب کردم و چند لحظه به در و ديوار خونه نگاه کردم ، درش عوض شده بود و يه در مشکي بزرگ با شيشه هاي رفلکس جاي در قبلي رو گرفته بود ، ديواراي خونه هم به نظر ميومد با سنگهاي جديدي پوشيده شده بود ، اما با اينحال خونه ي خود ِ خودِ رسول هدايت بود .... رفتم به سمت در تا زنگ بزنم اما فکر کردم چه کاريه ، همه ي ذوقش به اينه که از ديوار بپرم داخل .....اينطوري هم بيدارشون نميکنم هم مامانم از شدت تعجب تو کوچه غش نميکنه ....
دستمو دور يه قسمت از شيشه حلقه کردمو داخل حياط و نگاه کردم ، چون هوا هنوز تقريبا تاريک بود ميشد از اينور داخل حياط و ديد بزني .....درختا و استخر و قسمتي از ساختمون معلوم بود ......خونه ي بچگي هام!....ديگه نميتونستم صبر کنم .....ميله هاي در و گرفتم و رفتم بالا ، وقتي به بالاي در رسيدم با ديدن دوربيني که بالاي در بود يه لحظه به ذهنم رسيد که دزدگير و فراموش کردم ....چشمامو بستم و منتظر شدم صداش در بياد اما انگار خبري نبود ...پس احتمالا خرابه ، يادم باشه به بابا اينا خبر بدم که درستش کنن .... با خيال راحت از بالاي در پريدم تو حياط .
در و از داخل باز کردم و چمدونامو کشيدم داخل ....همينطور که به سمت ساختمون حرکت ميکردم با ل*ذ*ت به دور و برم نگاه ميکردم ، چقدر همه چي تغيير کرده بود ، حتي چمن کاريها و درختها هم عوض شده بودن .
دستگيره ي در ورودي ساختمون و که گرفتم تا در و باز کنم ، قفل بود ......اي دل غافل ، فکر اينجاشو نکرده بودم .
چمدونا رو همونجا ول کردم و نگاهي به پنجره ي اتاقم که هنوزم همونجا سر جاي 12 سال قبلش بود انداختم ، اگه از بلندي نميترسيدم از اينجا هم مثل در بالا ميرفتم .....اما اين ديگه بلندتر از آستانه ي ترسم بود . پنجره هاي قدي اطراف ساختمون و امتحان کردم ، يکيشون نيمه باز بود .
romangram.com | @romangram_com