#آنتی_عشق_پارت_88


از حرفش غافلگير شدم و سرمو انداختم پايين ، دستمو گرفت و گفت :

_ با يه دختر چشم و ابرو مشکي ازدواج کن ......دوست دارم فکر کنم تنها دليلي که باعث شده با من بهم بزني همين بوده ...

دستشو فشردمو تو چشماش خيره شدم و گفتم :

_ تو هم با کسي ازدواج کن که لياقتتو داشته باشه ، کسي که قدرتو بدونه و براي خوشبختيت هر کاري بکنه ...

چند لحظه خيره به چشماي هم مونديم تا اينکه سرمو جلو بردم و پيشونيش و ب*و*سيدم ......سرشو بلند کرد و به سمت لبام اومد ، خواستم عقب بکشم که با تحکم گفت :

_ خفه شو و سر جات وايسا .....ميخواي بگي سهم من از همه ي اين مدت همين يه ب*و*سه هم نيست ؟! ...

نگاهم به قطره اشکي بود که از چشماش بيرون مي اومد ، با صداي آرومتري ادامه داد :

_ سرجات وايسا و تکون نخور هامين هدايت ......چون من سهممو ميخوام ، حتي اگه اينقدر کوچيک و پيش پا افتاده باشه ...

اجازه دادم سهمشو بگيره ، سهمي که مزه ي شور اشک ميداد ...

چند لحظه بعد از هم جدا شديم ، با انگشت اشکاشو پاک کردم و در حاليکه عقب عقب ميرفتم گفتم :

_ خداحافظ .....مواظب خودت باش .....




romangram.com | @romangram_com