#آنتی_عشق_پارت_87



ميدونستم عمو رضا از اينکه بدون ديدنش دارم بر ميگردم ممکنه ازم دلگير بشه اما وقت رفتن به لندن و نداشتم ، به خاطر همين بهش زنگ زدم و تلفني از خودش و زن عمو و بچه ها خداحافظي کردم .



تو فرودگاه وقتي تو صف براي چک كردن پاسپورت وايستاده بودم چشمم به جسيکا افتاد که کمي اونطرف تر واستاده بود و زل زده بود به من . لبخند بي اراده اي زدم و از صف بيرون اومدم و رفتم به طرفش ، با لبخند گفتم :

_ هي .....تو اينجا چيکار ميکني ؟!

سرشو انداخت پايين و با لبخند کمرنگي گفت :

_ نميتونستم بذارم بدون خداحافظي بري ....

چند لحظه نگاهش کردم و بعد دسته ي چمدون و ول کردم و بي اختيار دستامو دورش حلقه کردم ،

_ تو دختر خيلي خوبي هستي جسيکا .....

کمي از خودم دورش کردم و موهاشو پشت گوشش زدم و در حاليکه صورتش و با دستام قاب گرفته بودم گفتم :

_ مثل آذين دوستت دارم و برام مهمه که خوشحال و خوشبخت باشي ...

با ملايمت دستامو از صورتش دور کرد و با لبخند نصف و نيمه اي گفت :

_ از من که گذشت ، اما دفعه ي ديگه که با دختري دوست شدي و همه جوره باهاش بودي بهش نگو مثل خواهرت دوستش داري ... يه جورايي براش مثل فحش ميمونه ...

romangram.com | @romangram_com