#آنتی_عشق_پارت_86
_ ديگه بهش نده ...
داشتم با لبخند به رفتن عباس به سمت ليزي نگاه ميکردم و تو دلم به خاطر اين احساساتش نسبت به خودم ميخنديدم که احساس کردم کسي کنارم ايستاد ، سرم و که برگردوندم ديدم يه پسر قد بلند مو بوره که داره با يه حالت خاصي براندازم ميکنه ، وقتي نگاه منو متوجه خودش ديد يه لبخندي تحويلم داد که تا تهشو خوندم ، قبل از اينکه هر عکس العملي ازم سر بزنه اومد کنارم و گفت :
_ سلام ، من تيلورم .
خدايا اين شب آخري اين چي بود سر راه ما قرار دادي ، از نگاهش قشنگ معلوم بود يارو چيکاره ست ، احتمالا وقتي حرکات من و وقتي با عباس شوخي ميکردم ديده فکر کرده منم مثل خودشم ، وقتي تاخير منو تو جواب دادن ديد اومد نزديکتر و با همون لبخند گفت :
_ ميتونم به يه نوشيدني دعوتت کنم ؟
چشمک آخر کارش ديگه جايي براي هيچ شکي نميذاشت ، از جام بلند شدم و با لبخند زورکي اي گفتم :
_ من بايد برم ...
وقتي خودمو به عباس رسوندم با ابروهاش به پسره اشاره کرد و با خنده گفت :
_ چشمش گرفته بودت ؟ ....بهش فکر کن ، خوشتيپه ها !
_ به حق چيزاي نديده ، بيا بريم تا نيومده دنبالمون .
تا خود خونه با عباس و ليزي گفتيم و خنديديم . اينم از آخرين پياده روي قبل از خوابم تو پاريس....فردا اين موقع تو هواپيما بودم و شباي بعدش بدون پياده روي شبونه ميخوابيدم ، تصورش هم قشنگ بود .
صبح روز بعد براي جسيکا يه دسته گل قشنگ همراه با يه کارت که توش براش آرزوي موفقيت و خوشبختي کرده بودم فرستادم .
romangram.com | @romangram_com