#آنتی_عشق_پارت_84
کار بعدي اي که بالاخره با غلبه بر ترسم انجامش دادم اين بود که تصوير فَروَهَر ( نمادي مربوط به ايران باستان )رو روي کتف سمت چپم خالکوبي کردم . نه اونقدر گنده که مامان الم شنگه به پا کنه ، يه عکس کوچولو اونقدي که اون خواسته ي هميشگيم در اين مورد ارضا بشه . هر چي نباشه بعد از 12 سال که ميخواستم برگردم عرق مليم قلمبه شده بود و آدرنالين حاصل ازش هم کمکم کرده بود ترسي که از دردش داشتم ناپديد بشه . شانس آوردم با اين ميزان هيجان و آدرنالين رو کتفم تتو نکردم : made in iran !
قيد کار سومي که هميشه خيال داشتم بکنم و زدم و ترجيح دادم به جاي خوردن يه ليوان يک و نيم ليتري آبجو وقتي برگشتم ايران قليون ميوه اي رو امتحان کنم . چون با خوردن نيم ليتريش پنج دقيقه يه بار ميرفتم دستشويي ، ديگه انصاف نبود به خاطر ارضاي کنجکاوي تو اين زمينه از کليه هاي بي زبونم اينقدر کار بکشم ! البته خودم هم ميدونم قليون ميوه اي و آبجو هيچ ربطي به هم ندارن ولي از اونجايي که اصولا از دستشويي خوشم نمياد ترجيح دادم از گزينه ي جابجايي استفاده کنم و به همون نيم ليتر آبجو بسنده کنم . حالا چون م*س*ت نميکنه که دليل نميشه يه گالن خالي کنم تو معده م فقط براي ارضاي اين حس کنجکاوي که چطورياست که مردم اين کار و ميکنن !
واما يکي از مهمترين کارايي که هميشه با خودم عهد کرده بودم حتما انجامش بدم بانجي جامپينگ بود . يه دليل خيلي خاص هم داره ، ترس از ارتفاع ! ...متنفرم که با اين قد و هيکل از ارتفاع ميترسم ، اما اين چيزيه که از بچگي باهام بوده ، وقتي چهار سالم بود آرمين به شوخي از پشت بوم خونه ي بابابزرگ آويزونم کرد و تا مدتها کاب*و*سشو ميديدم . وقتي اومدم پاريس با خودم عهد کردم هر طوري شده اين ترس و از بين ببرم ، حتي اگه شده يه طناب به خودم ببندم و 40_50 متر بپرم پايين . نبايد زير قولي که به خودم داده بودم ميزدم اما اين ترسي بود که از بچگي باهام بزرگ شده بود و خلاص شدن از دستش به اين راحتي ها نبود . وقتي تو اينترنت دنبال يه جايي تو پاريس که بشه توش اين کار و انجام داد ميگشتم وسوسه شدم يه بار به فارسي سرچ کنم ببينم تو ايران هم همچين جايي هست يا نه ! و با فهميدن اينکه ميتونم بعدا برم توچال و قولم و عملي کنم يه خورده خيالم راحت شد . بعد که رفتم ايران انجامش ميدم .... حله !....کجا بهتر از توچال ؟!
اما براي از بين بردن اين ترس يه قرار ديگه هم با خودم گذاشته بودم که وقتش بود انجامش بدم . بالا رفتن از برج ايفل ، و نگاه کردن به پايين از اون بالا !
وقتي 325 متر و تو ذهنم تصور ميکردم خيلي با خودم جنگيدم که همونطور که قليون ميوه اي رو جايگزين آبجو يک و نيم ليتري کردم برج ميلاد و جايگزين برج ايفل نکنم ! بالاخره مرده وقولش ! ....و بالاخره به اين قولي که به خودم داده بودم هم عمل کردم ، از همون لحظه اي که تو صف ايستاده بودم تا سوار آسانسورش بشم دلپيچه گرفته بودم ، از شدت استرس !
و بالاخره وقتي به بالاي برج رسيديدم و از شيشه هايي که دور تا دور و گرفته بود به اون پايين نگاه کردم چنان سرگيجه اي گرفتم که نتونستم جلوي خودمو بگيرم و توي سطل آشغالي که کنارم بود بالا آوردم ، خيلي به خودم فشار ميآوردم به روح گوستاو ايفل خدا بيامرز لعن و نفرين نفرستم . آخه اين چي بود ساختي مرد حسابي !
البته وقتي برگشتم پايين کلي در حقش دعاي خير کردم تا هر چي که اون بالا گفتم از دلش در بياد !
خدا رو شکر اين ترسم شامل سوار شدن به هواپيما نميشد ، چون هيچوقت کنار پنجره نمينشستم ، در مورد ساختمونهاي بلند هم همينطور ، خونه ي خودم طبقه ي 12 بود . با دوري کردن از پنجره همه چي حل بود . مشکلي که داشتم نگاه کردن به پايين از ارتفاع زياد بود .
موقع برگشتن از برج از ماشين پياده شدم و دقايقي رو کنار رود سن قدم زدم ، احتمالا اين آخرين بار بود . پس سعي ميكردم همه ي جزئياتشو به خاطر بسپرم . دوباره سوار ماشينم شدمو براي آخرين بار ميدان شان دو مارس رو دور زدم و به سمت خونه م حرکت کردم . اينم از اين ، اين آخريش بود ، حالا ميتونستم با خيال راحت ترک غربت کنم .
مهموني خداحافظيم توي يه بار نزديک آپارتمان محل زندگيمون بود . جايي که معمولا بعد از کار هر روز سري به اونجا ميزدم و خستگي اي در ميکردم و بعد به خونه ميرفتم . و به خاطر همين نه تنها با صاحب بار آشنا بودم بلکه بيشتر مشتريهاي دائمي اونجارو هم ميشناختم . عباس چند تا ميز نزديک هم و رزرو کرده بود و اون شب تقريبا همه ي مشترياي اونجا دوستا و همکاراي من بودن . اوقات خوشي رو گذرونديم ، همه شون از اينکه قراره از اونجا برم اظهار ناراحتي ميکردن و براي همين اون شب تقريبا تمام مدت به مرور خاطراتمون گذشت . اما يه چيزي کم بود ، تا آخرين لحظه چشمم به در بار بود و منتظر بودم جسيکا بياد .
ساعتاي آخر مهموني بود و تقريبا بيشتر مهمونا رفته بودن . اون شب سعي کرده بودم زياده روي نکنم چون دوست داشتم تک تک لحظات اين مهموني رو تا سالهاي سال يادم بمونه . اما حالا با درک اين موضوع که جسيکا ديگه نمياد و هنوزم ازم دلگيره ديگه ملاحظه رو کنار گذاشتم و رفتم جلوي بار ، شات کنياک و سريع و يه ضرب سر کشيدم و از شدت تنديش چشمامو بستم و ها کردم و شات و دوباره به نشونه ي پر کردن تکون دادم . وقتي اين يکي رو هم سر کشيدم عباس اومد کنارم و شات و ازم گرفت و با خنده گفت :
_ از سر شب خودتو نگه داشتي و لب به هيچي نزدي که حالا جبران کني ؟ چه خبرته ؟ روبراهي ؟
romangram.com | @romangram_com