#آنتی_عشق_پارت_83
همه ي اين مشکلات يه طرف ، جسيکا هم يه طرف . اصلا دلم نميخواست اينطوري از هم جدا بشيم ، با ناراحتي . نميتونم منکر تاثيري بشم که رو زندگيم گذاشته . بالاخره اونم قسمتي از زندگيم بود ، قسمتي که ديگه داشت تموم شد ، يعني ميخواستم که تموم بشه . با اين وجود مطمئنا خاطراتش باهام ميموند ، خاطراتي که بايد اعتراف کنم بيشترش خوب بود، ما اوقات خوبي رو با هم گذرونده بوديم . جسيکا از زندگيم حذف نميشد ، فقط تموم ميشد . مثل فصلي از يه کتاب که تموم ميشه تا فصل جديدي شروع بشه . دوست داشتم اين فصلِ بلوندِ چشم آبي بهتر تموم شه !
وقتي فهميدم عباس ميخواد برام گودباي پارتي بگيره تصميم گرفتم همونجا هر طوري شده از دلش دربيارم چون مطمئنا جسيکا رو هم دعوت ميکرد . عباس چيزي از جزئيات مهموني اي که خيال داشت برام ترتيب بده بهم نگفته بود ، فقط اولتيماتوم داده بود که يه شب قبل از رفتنم بايد دربست در اختيارش باشم و کارام و قبلش تموم کنم . منم با کمال ميل درخواستشو قبول کرده بودم . اگه از اونور نميتونستم مراسم استقبال داشته باشم در عوض از اينور که ميتونستم مهموني خداحافظي داشته باشم !
کاراي باقيمونده با شرکت خيلي زود انجام شد . کليد خونه رو هم قرار بود تحويل عباس بدم تا بعد از تموم شدن قرار داد به دفتر املاک تحويل بده و باهاشون تسويه کنه. فقط ميموند يه قسمت سخت که نه در تخصصم بود و نه مورد علاقه م ، خريدن سوغاتي ! با اينکه در تخصصم نبود ولي چون پسر مامانم بودم تا اين حد ميدونستم که بايد براي تک تک افراد فاميل يه چيزي بگيرم و اين درحالي بود که من حتي آمار نفرات فاميل و هم نداشتم چه برسه به سايز و سليقه و اين داستانا ! نهايتا با خريدن يه جين دوازده تايي بلوز زنونه ي يک شکل اما با رنگهاي مختلف و چندين و چند اودکلن زنونه و مردونه و ساعت مچي که البته همشون هم مارك بودن ، چون هر چي نباشه از جيب بابام بودن ،سر و ته خريدن سوغاتو هم آوردم . با اينکه دستم تقريبا تو جيب خودم بود اما با پولي که بابا هر ماه بدون اينکه خودم بخوام به حسابم ميريخت واقعا سه بود اگه بخوام سوغاتي فاميل و مارك اصل نخرم .
با اينکه تا اينجاي کار تقريبا سريع انجام شد اما مجبور بودم براي مامان و آذين و زن داداش وقت بيشتري رو صرف کنم تا سوغاتيشون نسبت به سوغاتي هايي که براي بقيه گرفته بودم تک باشه ، چون در غير اينصورت مطمئن بودم دچار غضب ميشم . در مورد بابا و آرمين و سهراب ، داماد تازه وارد نيازي به اين سوسول بازيها نبود ، چون اگه هيچي هم براشون نميگرفتم مطمئن بودم عين خيالشون نيست ، در اين مورد ما مردا خيلي خوب همديگه رو درک ميکنيم .
اما منهاي درک دلم ميخواست براي ارمين و بابا و البته داماد جديدي که هنوز نديده بودمش هم چيزي ميگرفتم... که اون چيز شامل خريد يه کيف پول و ست کمربند وکراوات شد.
براي تنها کسي که با شور و شوق کادو ميخريدم محيا دختر سه ساله ي آرمين بود که نديده عاشقش شده بودم . تا به حال جز فيلم تولد يک سالگيش و عکسهايي که برام فرستاده بودن هيچ چيز ديگه اي ازش نداشتم... وقتي فکر ميکردم که ميتونم ببينمش دلم غنج ميرفت.
خريد چند بسته شکلات و خوردني ها به تمام خريد هام اتمام بخشيد.
و بالاخره من چمدونهامو بستم و آماده ي عزيمت هميشگي به ايران شدم . هيچ چي نميتونست تو حس عالي اي که داشتم خللي وارد کنه ، حتي کاب*و*س دختر لاغر و ونگ ونگو و رنگ پريده اي به اسم مرضيه ! يا ميشا!.....به هر حال اين فرقي تو قسمت لاغر و ونگ ونگو و رنگ پريده ش ايجاد نميکنه !
ايران منتظر باش که هامينت داره مياد !!!
اهم ....يادم نمياد چيزي خورده باشم پس م*س*ت نيستم ، احتمالا اينا همه اثرات آدرناليني يه که به خاطر برگشت به وطن داره تو بدنم ترشح ميشه .
يه هفته ي باقيمونده زمان خوبي بود تا کارايي رو که تو اين 12 سال هميشه دوست داشتم وميخواستم انجام بدم اما مدام به بعد موکولش کردم رو انجام بدم .
اولين کاري که کردم رفتن به ورزشگاه و تماشاي مسابقه ي فوتبال المپيک مارسي و پاري سن ژرمن از نزديک بود . توي اين 12 سال حتي يک بارم پامو تو ورزشگاه نذاشته بودم اما هميشه تو برنامه هام بوده که اين کار و بکنم . کمي از روي علاقه و کنجکاوي و بيشتر براي اينکه وقتي آرمين در موردش ازم ميپرسه چيزي براي تعريف کردن داشته باشم . هر چي باشه نصف زندگي آرمين تو فوتبال خلاصه ميشه و از همين الان ميتونم سرزنش هاشو در مورد اينکه چرا توي اين 12 سال براي همه ي بازيهاي لوشامپيونه ( ليگ فوتبال فرانسه ) نرفتم ورزشگاه رو تصور کنم .
romangram.com | @romangram_com