#آنتی_عشق_پارت_82
سرشو انداخت پايين و به آرومي گفت :
_ نميخوام آويزونت باشم ، باشه ....ولي ...آخرين باري که با هم بوديم .....نميدونستم براي آخرين باره ،.....بيا براي آخرين بار ...
_ نه ! ....
جوابم اينقدر محکم بود که ديگه درخواستشو ادامه نداد . اما با چشماي خيسش نگاهم کرد و گفت :
_ خيلي سنگدل شدي ...
چند لحظه نگاهش کردم و گفتم :
_ نميخواستم با ناراحتي از هم جدا شيم .....انتظار داشتم تو اين کار باهام همکاري کني ...
از جاش بلند شد و گفت :
_ با بي رحمي تمام منو عاشق خودت کردي و حالا ازم انتظار داري از جدا شدنمون خوشحال باشم ؟ .....ازت ميخوام بري به جهنم ..!.
با قدمهاي سريع از خونه بيرون رفت و در و پشت سرش به هم کوبيد . ما آدما خواسته يا ناخواسته قلب همديگه رو ميشکونيم . کاش راهي بود که قلب جسيکا شامل اين قانون نشه ، قلب مهربونش حيف بود بشکنه !
دوست داشتم به خونه زنگ بزنم و خبر اومدنمو بدم ، از سورپرايز کردن و اين سوسول بازيا خوشم نميومد . ترجيح ميدادم از قبل اعلام کنم که دارم بر ميگردم تا مامان يه لشگر فک و فاميل جمع کنه بياره فرودگاه تا مثل يه امپراطور که با موفقيت از يه نبرد بزرگ برگشته ازم استقبال کنن ، اصلا عقده ي اين چيزا رو ندارم ها !!! اما تصورش قشنگه که همه به خاطر تو همچين بساطي راه بندازن .
ولي بايد فکر و خيال همچين استقبالي رو با خودم به گور ميبردم . چون با خوابي که اخيرا مامانم برام ديده بود ميترسيدم اگه خبر زودتر اومدنمو بهش بدم همونجا تو فرودگاه مراسم عروسي رو ترتيب بده و قال قضيه رو بکنه ، دههههه ... از فکر عروسي با مرضيه هم موهاي تنم سيخ ميشه ...همون بهتر که بي سر وصدا برگردم ، به ريسکش نمي ارزه خبرشون کنم .
romangram.com | @romangram_com