#آنتی_عشق_پارت_79
قبل از برگشتن به خونه ، از شدت ذوق ازهمونجا اينترنتي بليطي براي ايران رزرو کردم ، هر چي بهش نزديکتر ميشدم برگشتن برام هيجاني تر ميشد و مشتاق تر ميشدم . ديگه شمارش معکوس شروع شده بود .
شامو تو خونه ي عباس و اليزابت خوردم . اليزابت که ليزي صداش ميکرديم دختر خونگرمي بود که تو همه ي اين چهار سالي که با عباس نامزد شده بود هميشه هوامو داشت . حتي براي تعطيلات که با عباس به شهر کوچيک محل تولدش که توي حومه ي پاريس بود به ديدن خانواده ش ميرفتن هم با اصرار از من ميخواست همراهشون برم تا تنها نمونم . اوايل که به زياد دور موندن از عباس عادت نداشتم معمولا دعوتشو قبول ميکردم و همراهشون ميرفتم . و همين رفت و آمدها باعث شده بود با ليزي و خانواده ش صميمي بشم . ليزي هم ميرفت جزو اونايي که دلم واسشون تنگ ميشد .
دقايقي از تموم شدن شام و برگشتن به آپارتمان خودم نگذشته بود که صداي باز شدن در آپارتمان باعث تعجبم شد . با ديدن جسيکا بياد آوردم که هنوز کليدم و ازش پس نگرفتم . نگاه کوتاهي به صورتش کافي بود تا پي به وضع روحي به هم ريخته ش ببرم .
_ جسي ؟ اينجا چيکار ميکني ؟
با بغض نگاهم کرد و گفت :
_ خفه شو .
ترجيح دادم سکوت کنم چون با حالي که اون داشت بهترين کاري بود که ميتونستم انجام بدم . بدون حرف روي يه مبل يه نفره نشست . منم مبل روبروشو اشغال کردم . حالا داشت گريه ميکرد ، سعي ميکرد بيصدا باشه اما چندان تو اين کارش موفق نبود . بعد از چند لحظه اشکاشو کنار زد و نگاهم کرد . با صداي گرفته اي گفت :
_ هنوزم ميخواي بري ؟
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ جسيکا ما قبلا در اين مورد حرفامونو زديم .
_ ميدونم .
_ پس اين کارا چيه ؟
_ نميخوام بري ...
romangram.com | @romangram_com