#آنتی_عشق_پارت_77
به ميز نيم دايره ي گوشه ي اتاقم تکيه داد و با پوزخند گفت :
_ به چي فکر ميکردي ؟ ايران ؟
از اينکه ميخواستم برگردم ايران ازم دلخور بود ، حق داشت دوازده سال بود که با هم بوديم ، خونه هامون تو يه ساختمون بود ، تا وقتي نامزد نداشت با هم همخونه بوديم ، اما از 4 سال پيش که با نامزد فرانسويش همخونه شده بود من واسه خودم خونه ي م*س*تقل گرفته بودم . حق داشت از تصميم ناگهانيم واسه رفتن ناراحت شه . خودم هم از همين الان دلم براش تنگ ميشد .
از سکوتم استفاده کرد و با حرص گفت :
_ آخه خره ، خنگ خدا ...تو بعد از اينهمه سال که اينجا زندگي کردي ديگه ميتوني ايران زندگي کني ؟!....ميتوني تو محيط بسته ي اونجا دووم بياري ؟ دِ نميتوني ...
_ ميتونم ...
وبا بي رحمي ازش پرسيدم :
_ ميخواي بگي خودت اصلا دوست نداري برگردي ؟
با اخم سرشو پايين انداخت ، ميدونستم خودشم خيلي دوست داره برگرده ، اما نميتونست . همه چيز دست به دست هم داده بود که نتونه برگرده ايران ، نامزدش از يه طرف ، کارش از يه طرف .....اما همه ي اينا حل شدني بود ، عباس به خاطر نويسندگي سياسي نميتونست برگرده .
_ حالا چرا از الان رفتي تو هم ؟ من قراره شيش ماه ديگه برم ...
پوزخندي زد و گفت :
_ پروژه کنسل شده ...
_ چيييييي ؟
romangram.com | @romangram_com