#آنتی_عشق_پارت_76


_ مامان حالت خوب نيستا ....برو يه استراحتي بکن .

بعد از کلي سر و کله زدن باهاش بالاخره رضايت داد تلفن و قطع کنه . منو باش که دلم خوشه بعد از دوازده سال دوري ميخوام برگردم به آ*غ*و*ش گرم خانواده . ديگه چه ميدونستم همچين خوابي واسم ديدن ، حالا چه جوري بايد از زيرش در برم خدا عالمه ، بعد از بيست وهفت سال زندگي مدرن و امروزي عمرا اينجوري مثل بابابزرگم زن بگيرم ، من تا دختري رو واقعا نخوام و عاشقش نباشم محاله باهاش ازدواج کنم . بالاخره اينو به مامانم حالي ميکنم .

صبح به سختي از خواب بيدار شدم و براي رفتن به شرکت آماده شدم . تلفن ديشب به ايران به جاي اينکه آرومم کنه و خواب خوبي عايدم کنه بدتر اعصابمو به هم ريخته بود ، هر چند زياد هم نميخواستم فکرمو باهاش مشغول کنم ، چون آدمي نبودم که زير حرف زور بره ، پس دليلي نداشت اين مدت باقيمونده تا برگشتن به ايران ذهنمو باهاش درگير کنم چون بالاخره حلش ميکردم .



وقتي توي پارکينگ شرکت ماشين و پارک کردم و ازش پياده شدم براي لحظه اي نگاهم روش ثابت موند و با حسرت دستي بهش کشيدم ، اين از اون چيزايي بود که بعد از برگشتن به ايران از دست دادنش اذيتم ميکرد ، يکسال بود که ماشين قبليمو عوض کرده بودم و اينو خريده بودم و خيلي هم دوستش داشتم ...زود خودم و جمع و جور کردم و به خودم نهيب زدم که تو ايران بهترشو ميخرم .



در حاليکه به سمت اتاق خودم ميرفتم کم و بيش با همکارايي که سر راهم بودن سلام عليک کردم ، محل کارم شامل سالن بزرگي بود که اتاق هر نفر با ديوارهاي شيشه اي از اتاق هاي ديگه و سالن جدا ميشد و. داخل سالن بزرگش هم پر بود از ميزهاي منشي ها و کارمنداي ديگه و مبلمان هاي شيک و راحت . در کل با وجود کارمنداي زياد جاي بزرگ و روشني بود و توش احساس راحتي ميکردم . با اينحال از جمله جاهايي بود که بعيد بود دلم براش تنگ بشه ، نه بدليل اينکه با همکارام مشکلي داشته باشم ، به اين دليل که سالن شلوغش که بيشتر وقتا پر سر و صدا هم بود و بي شباهت به سالن بورس نبود چيزي بود که بعد از سه سال کار کردن تو اونجا هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بيام و مطمئن بودم نيمي از خستگي اي که آخر ساعت کاري دچارش ميشم ناشي از تحمل همين محيط شلوغه .

به همين خاطر هميشه تصور داير کردن شرکت ساختماني خودم داخل ايران به نظرم وسوسه کننده ميومد و تصور يه اتاق اختصاصي براي خودم بعنوان رئيس شرکت رويام و کامل ميکرد . با اينکه پدرم پيشنهاد داير کردن همين شرکت تو پاريس و قول پشتيباني مالي ش رو بهم داده بود اما خودم ترجيح داده بودم اول با کار کردن تو يه شرکت معتبر تجربه ي بيشتري کسب کنم تا اينکه بدون هيچ تجربه ي قبلي کار وکاسبي خودمو راه بندازم .

غرق افکارم بودم که با تکون دستي از جا پريدم ، عباس که با اين حرکت ناگهاني من خودش هم شوکه شده بود يه قدم عقب رفت و گفت :

_ هوي چه خبرته ؟ نزديک بود سکته کنم ...

دوباره رو صندليم نشستم و گفتم :

_ خودت چه خبرته ؟ ترسونديم ...


romangram.com | @romangram_com