#آنتی_عشق_پارت_73
يه دفعه رنگ صداش عوض شد و با خوشحالي گفت:
_ خبر من امر خيره مامان ...
مجال فکر کردن به امر خير و نداشتم چون مامان تند و بي هوا گفت:
_ خبر دامادي خودته ، پريشب با خالت و شوهر خاله ت صحبت کرديم ميشا رو واست خواستگاري کرديم ، همه ي قول و قرارا رو گذاشتيم فقط مونده آقا داماد از فرنگ تشريف بيارن....
و غش غش شروع به خنديدن کرد.
با فرياد گفتم:
-چيييييييييي ؟! ....چيکار کردين ؟
مامان با يه لحن متعجب گفت:
_ واه... چرا داد ميزني هامين جان....
_ مامان خواستگاري کردي؟ براي چي ؟؟؟؟؟؟؟؟.... Pourquoi ؟؟؟؟( چرا ؟)
-بد کرديم ؟ تو شيش ماه ديگه که به سلامتي برميگيردي خونه بايد يه سر و ساموني بگيري يا نه ؟ بيست و هفت سالته ، ديگه وقتشه...
با عصبانيتي که نميتونستم کنترلش کنم گفتم:
romangram.com | @romangram_com