#آنتی_عشق_پارت_67

اينطوري که خاله ميگفت يعني به هامين هم اعتباري نيست.. يعني همه ي اينا خواسته هاي هامينه؟؟؟ خدا به دور... من چه غلطي بکنم؟؟؟

خاله باز ميخواست انگشتر و دستم بکنه که گفتم: اما من دوست دارم پسرخاله هم حضور داشته باشه...

مهرنوش خانم فوري از اب گل الود ماهي گرفت وگفت: حالا چه اصراريه م*س*تانه جون... صبر داشته باش هامين برگرده بعد.... دير نميشه که...

خاله:همين الانشم دير شده... خواستگارا لنگه ي در خونه ي خواهرمو از جا کندن.... تا وقتي اسم اين دختر به نام پسر من نباشه نه من ... نه هامين دلمون اروم نميگيره... نه رسول؟

عمو رسول لبخند ي زد. جرات نداشت رو حرف زنش حرف بياره... اما با اين حال گفت: حالا که خود ميشا جان هم اصرار داره تا هامين برگرده... بهتره صبر کنيم...

ميدونستم عمو رسول هم به اين وصلت راضي نيست... هرچي باشه مسلما اونم دختراي برادرشو به من ترجيح ميده...!نسبت خوني يه چيز ديگه است.

با اصرار من و کل جمع خاله پذيرفت که تا بازگشت هامين صبر کنيم.

ندا و نسرين با اميدواري نظافت خونه رو به عهده گرفته بودن.... غافل از اينکه خاله م*س*تان من اصلا نيم نگاهي بهشون نمينداخت... همونه که گفتم يه نسبت خونيه و ...!

حين رفتن باز پچ پچ بنفشه خانم و مهرنوش خانم روي اعصابم بود.

از اينکه هامين برگرده عمرا منو قبول کنه و ... از اين مذخرفات. من که معطل قبول کرد ن هامين نبودم. من خودم هم نميخواستم.. حالم از اين حرفهاي خاله زنکي بهم ميخورد. لعنتي ها جوري ادم و از بالا به پايين نگاه ميکردن که تحمل و صبر ادم لبريز ميشد.

خاله چقدر صبور بود...

نيمه شب به خونه برگشتيم.

مامان با عصبانيت گفت:اين چه کاري بود که کردي...؟

romangram.com | @romangram_com