#آنتی_عشق_پارت_68


-کار درست و کردم...

مامان با حرص گفت:ابروي منو بردي خيالت راحت شد؟

نفسمو فوت کردم.

مامان باز گفت: همينو ميخواستي جز جيگر زده؟ اره... همينو ميخواستي؟ خيالت راحت شد.

بابا اروم گفت: طاهره جان...

مامان به بابا هم توپيد وگفت: نديدي چطوري سکه ي يه پول شديم؟

بابا با ارامش گفت:ميشا کار درستي کرد....

مامان ناليد:پرويز.... چي ميگي؟ کار درست اين بود که لگد به بختش بزنه؟

بابا : خواهرت که پشيمون نشده... ميشا کار عاقلانه اي کرد....

مامان با رنجيده خاطري گفت: اره..طرف دخترتو بگير.... اما پس فردا که پشت دخترت گفتن که لابد عيب وايرادي داره که خواستگار به اين خوبي و رد کرده خودت جواب پس بده.... ديگه چي ميخواي دختر... پول اقا رسول... ثروتش.. مال واملاکش همه بين پسراش تقسيم ميشه.... اذين که بارشو بست... تو بايد عقل داشته باشي... که نداري... که داري خودتو بدبخت ميکني...

ديگه تحمل مو از دست داد مو تند گفتم:مامان... پس فردا هامين منو رد کنه و منو مجبور کنه بزنم زير همه چيز... کي جواب ميده؟ هيچ فکر اينو کرديد که شايد اون اصلا از من خوشش نياد...؟ نگران جواب مردمي؟ يعني من اينقدر گدا گشنه شدم که معطل دوزار و يه قرون رسول خان هدايت باشم؟

مامان خواست حرفي بزنه که بايه صداي گرفته و نسبتا بغض دار و بلند گفتم: اينقدر منو کوچيک نکن...


romangram.com | @romangram_com