#آنتی_عشق_پارت_66


بالاخره تونستم بشينم....مارال هم کنارم نشست و اذين و فرناز مشغول پذيرايي شدن...

جاي عمه پوري اين وسط خالي بود... خدا رو شکر اون به خاطر پادرد و اين حرفها خيلي به سرش نميزد که بياد تهران وخودشو درگير اين مسائل کنه.

صحبتها راجع به همه چيز و هيچي بود.

کلافه شده بودم بس که سر تکون داد م و لبخند زده بودم. نسرين ونداکه ميخواستن با نگاهشون منو بخورن....مهرنوش خانم مادرشون هم که کنار بنفشه خانم نشسته بود و معلوم نبود چي پشت سر من بلغور ميکنن.

به خدا دلم ميخواست بگم منم راضي نيستم.... منو انطوري نگاه نکنيد.... حداقل ده دفعه هم تو ذهنم جمله بندي ميکردم و با خودم حرف ميزدم که به خاله بگم چي به چيه.... اما باز نهيب ميزدم به خودم که بذار يه وقت ديگه.... بذار وقتي که هامين اومد.... اما اگه واقعا اونم به گفته ي خاله دلباخته باشه من چه خاکي بر فرق سرم کنم؟!

بعد از صرف شام که زير اون نگاه هاي شمرگونه و زنانه هيچي از گلوم پايين نرفت و با تيکه هاي ندا ونسرين که ميگفتن:چرا هيچي نميخوري... تا برگشتن هامين رژيمي... هي چرت وپرت بارم ميکردن... منم فقط احترام خاله رو نگه داشته بودم وهيچي نميگفتم... وگرنه تا الان کف سالن افتاده بودن...

بعد از شام ... خاله با يه صندوق کوچولوي نقره اي کنار من نشست و گفت: خوب حالا که همه اينجا جمعن... من دوست دارم نامزدي ميشا جون وپسرم هامين و اعلام کنم...

نسرين با لودگي گفت: زن عمو.. اصل کاري که نيست...

خاله توروش يه لبخند مکارانه زد وگفت: اصل کاري دختر گلمه که موافقت کرده...

صداي بنفشه خانم و شنيدم که به زهره گفت: اين گدا گدولا از خداشونم باشه...

لبامو فشار ميدادم که خاله دست راستمو گرفت و ميخواست انگشتر و دستم کنه که مانعش شدم.ديگه نميتونستم صبر کنم... تند گفتم: خاله جون اگه اشکالي نداشته باشه.... صبر کنيم تا پسر خاله هم بياد بعدا... دير که نميشه...

خاله دلخور گفت: اخه چرا خاله جون.. هامين کلي به من سفارش کرده.. التماس کرده.... من که نميتونم حرف پسرمو زمين بذارم... پس فردا زنگ بزنه بپرسه دلگير ميشه... بعدشم تو بايد يه چيزي از ما داشته باشي.... تو رو ببرن من جواب بچمو چي بدم؟


romangram.com | @romangram_com