#آنتی_عشق_پارت_65
ارمين برادر هامين به همراه همسرش فرناز کنار هم ايستاده بودن و اذين و شوهر جديدش سهراب هم کنار هم....
با همشون دست دادم اذين زير گوشم گفت: داري خودتو بدبخت ميکني...
خنديد و منم باسر تاييد کردم. ميونه ام با ارمين و اذين عالي بود. فقط هامين اب زير کاه نميدونم چرا از بچگي ازار ميرسوند.
فرناز دختر ريز ميزه و با نمکي بود. ارمين و ادم کرده بود.
ازش سراغ محيا رو گرفتم که با لبخند گفت: مجلس جديه عروس خانم گذاشتمش پيش مادرم...
هي واي من اينا چرا اين مدلي به قضيه نگاه ميکنن...!
هيچي نگفتم وبه اذين نگاه کردم.
اذين هم قد بلند و تپل بود... ماه عسل بد بهش ساخته بود... سهراب هم پسر ساکت ومحجوبي به نظر ميومد.
با دختر وپسر اقا ضيا هم سلام وعليک کردم.
زهره خيلي صميمي منو ب*غ*ل کرد و بهم تبريک گفت.يک سال ازم بزرگتر بود وخيلي خانم و خونه دار بود. هنوز داشت براي ارشد ميخوند تا قبول بشه... اما نتونسته بود... زهره زير گوشم گفت: چه عروس خوشگلي...
خدايا اينا ديگه کين.. خودشون ميبرن و خودشون ميدوزن... عروس خر کيه؟!
سعيد هم پسر کوچيکه ي اقا ضيا که امسال کنکوري بود باهام دست داد. اما بنفشه مادرشون خيلي سرد بهم تبريک گفت. نه دست داد نه روب*و*سي..خشک و خالي.
من ميگم هامين نيومده همه براش دندون تيز کردن ... خوب اينا که اينطوري براش سرودست ميشکنن و خاله ميرفت ميگرفت...اه... لندهور...
romangram.com | @romangram_com