#آنتی_عشق_پارت_64


با مهراب چه ميکردم؟

مهراب بيچاره که خودش تموم کرد... شر هامين هم بخوابه من چند وقته يه خواب اروم نداشتم ... جون خودم!!!!

ساعت از نه گذشته بود که به خونه ي خالم رسيده بوديم.

ماشين راشيد خان برادر اقا رسول جلوي در بود. اوووف... از اون ماشين خوشگلا که حتي پلاک هم هنوز نخورده بود.

دو تابرادر زده بودن تو خط ماشين و اتومبيل..برادر سوم رضا هم که در لندن زندگي ميکرد وپيش نميومد که برگرده ايران. با اينکه همشون پسرخاله هاي بابام بودن... اما هيچ کدومشون مثل بابايي خودم ماه نميشدن...

ماکسيماي اقا ضيا پسردايي مامان اينا هم جلوي در خونه پارک شده بود.

بابا دستمو گرفت. نميدونم به خاطر لبخندي بود که بهش زده بودم يا اينکه مهر پدري... هرچي که بود من با بابا راحت تر بودم تا مامان. نه اينکه دوستش نداشته باشم مامان و ها... نه... مامان که رو چشم راستم بود. بابا روچشم چپم... به قلب نزديک تر بود ديگه...

اووف... چي چرت وپرت ميگم.

با هم وارد خونه شديم.

خاله و عمورسول جلوي در منتظرمون بودن... خاله تا منو ديد با صداي بلند گفت: عروس خوشگل خودم...

چقدر بدم ميومد بهم بگن عروس خدا ميدونه...

خاله بعد از اينکه م*ا*چ و رو ب*و*سيش تموم شد ما رو فرستاد داخل... مشغول احوالپرسي با مهرنوش خانم همسر اقا راشيد برادر اقا رسول بودم... با دوتا دختراش... نسرين و ندا... ميخواستم باهاشون رو ب*و*سي کنم اما حالتشون نشون داد که تمايلي ندارن... منم بيخيال شدم و به سمت ارمين واذين رفتم.


romangram.com | @romangram_com