#آنتی_عشق_پارت_63

داد زدم:هان سوکي(خطا)

و رو به روژان حرکت صحيح و گفتم...ساعت اعلام ميکرد که وقت کلاس ما تمومه... يه سري نکات و به بچه ها گفتم و ازشون خداحافظي کردم.

نيم ساعتي طول کشيد تا به خونه برسم... مامان اينا منتظرم بودن..فوري يه دوش گرفتم .ميخواستم لباس بپوشم که مامان صدام کرد وگفت: اينا رو بپوش... بابا با يه لبخند مهربون و پدرانه نگاهم ميکرد. مامان هم اسفند دود ميکرد.

منم زل زده بودم به بلوز و دامني که صبح مامان با خاله برام خريده بودن... رنگش تقريبا کرم بود.

واي... اين مسئله خيلي داشت جدي ميشد.

به اصرار مامان که التماسم ميکرد دامن بپوشم اما من مخالفت ميکردم... فقط همون بلوز و پوشيدم با يه شلوار جين مشکي...

بابا هم زنگ زد تا اژانس بياد. اصولا از اين ولخرجيها نميکرد... اما انگاري....!

فعلا نميتونستم چيزي بگم.... يعني چي ميگفتم؟ با همه ي زبون درازيم.. براي اولين بار کم اورده بودم.

تو ترافيک مونده بوديم. مثل هميشه هنزفريم تو گوشم بود و اهنگ گوش ميکردم.

مامان و بابا و مارال با يه لبخند مليح نشسته بودن... فقط من عين مادر مرده ها زل زده بودم به خيابون ...

چي در انتظارم بود. يعني ميدونستم چيه... اما. هامين چطور منو دوست داره در حالي که هيچي ازم نميدونه... چطور دوازده سال اونجا مونده و مثلا به گفته ي خاله عاشق منه...

يه جاي کار مي لنگيد. اگه خاله سرخود اومده باشه و هامين مثل همون دوران بچگي از من متنفر باشه... پس يعني جاي اميدي بود...واي خدا اگه اينطوري بشه بدون اينکه رابطه ي بين دو تا خواهر خراب بشه ما خيلي صميمانه ميتونيم باهم صحبت کنيم و همديگرو رد کنيم. واي خدا جون اگه اينطوري بشه عالي ميشه....

شايد حالا درست ترين کار اين بود که صبر کنم تا هامين برگرده...

romangram.com | @romangram_com